🫂23. قلبم❤️

Start from the beginning
                                    

_هیونگ...اون منو گیج میکنه...از یه طرف دلم میخواد داشته باشمش از یه طرف نگرانی از آخر و عاقبتمون نمیزاره از حس خوب داشتنش لذت ببرم...

و باز زد زیر گریه.

موهاشو نوازش کردم و گفتم: تهیونگا تو تا کی میخوای بزاری گذشته تاریکت تو رو عقب‌ نگه داره؟ تا کی قراره بزاری رنج اونایی که رهات کردن روی دوشت سنگینی کنه؟آدمیزاد همینه! یه وقتایی به یه چیزایی میرسه یه وقتایی نمیرسه، یه وقتایی توی مبارزه میبازی اما دلیل نمیشه دیگه نری توی رینگ! یه وقتایی نمره‌ات کم میشه، اما دلیل نمیشه دیگه امتحان ندی و درس نخونی! همونقدر که احتمال باخت وجود داره احتمال پیروزی هم وجود داره، منتها این تویی که تصمیم میگیری واسه کدومش تلاش کنی! واسه بردن تلاش کنی یا واسه باختن دست رو دست بزاری! هر کاری که کنی، هر عملی که انجام بدی، هر انتخابی که کنی، نتیجه رو برات رقم میزنه، آدما بخاطر بهم زدن وارد رابطه نمیشن، اما یه وقتایی هم پیش میاد که بهم میزنن، ولی چون احتمال بهم زدنشون وجود داره دست از عشق و عاشقی نمیکشن! بالاخره بین این همه بهم زدن، یه عنتری پیدا میشه که با همین شخصیت عنت کنار بیاد، موندگار بشه و باهات بهم نزنه!

*****

Jhope pov:

من و جین تا جایی که میشد باهاش حرف زدیم و دلداریش دادیم.
خواست ببرمش اتاق خودش تا استراحت کنه.
وقتی خواستم در واحدشو باز کنم، دیدم کلا قفلش شکسته! ناجور هم شکسته! در کلا نابود شده بود!
_تهیونگا؟! این در چرا اینطوری شکسته؟!!!کی اینطوری شده؟!
_مهم نیست...
_مهم نیست؟! یااا! اموال دولته‌ها! جریمه میشیم! اصلا چرا شکسته؟!!

ولی اون فقط با بیخیالی خودشو روی مبل انداخت.
_تهیونگا من میرم بیمارستان، اگه چیزی خواستی به من یا جین هیونگ بگو باشه؟
_ممنون هوپ...
لبخندی زدم و در شکسته رو به سختی پشت سرم حرکت دادم.

****

جئون جونگکوک بهم پیام داده بود.
"میشه لطفا بگید حالش چطوره؟ پیش شماست؟"
من هم جواب دادم: " من و جین باهاش حرف زدیم، ولی گفت میره واحد خودش،...اونجا استراحت میکنه... نگران نباشید حواسمون بهش هست".

واقعا دلم میخواست تهیونگ یه فرصت به قلب جفتشون بده... آرزو میکردم بتونه ترس‌هاشو شکست بده، هرچند کار ساده‌ای نبود.

****

Taehyung pov:

تا عصر فقط یه جا افتاده بودم، حالم بد بود...
جین هیونگ چندبار اومد سراغم، هوسوک هم سهم غذامو آورد اما اشتها نداشتم.
حس کردم باید قدم بزنم، هنوز اونقدر جاگیر نشده بودم که اطراف رو خوب بشناسم، پس فقط به قدم زدن ادامه دادم؛ به هرحال که این اطراف هیچی نبود!
همینطور که پیش میرفتم، به همون ایستگاهی رسیدم که روز اول اتوبوس ما رو کنارش پیاده کرده بود.
زن میانسالی روی یکی از صندلی‌های ایستگاه نشسته بود؛ دیدنش برام عجیب بود چون از وقتی اومده بودیم اینجا، هیچ زنی این اطراف ندیده بودم! اینجا همه نظامی بودن.
بین من و زن فقط سه تا صندلی خالی فاصله بود.
سرمو به میله کنار ستون ایستگاه تکیه دادم.
قلبم فقط به جونگکوک فکر میکرد، و هربار که یادم میوفتاد که اون میتونه منو دور بندازه، قلبم بدتر مچاله میشد.
_از چیزی ناراحتی؟
و نگاه مهربونی بهم انداخت.
_نه... نمیدونم...
زن با لبخند پرسید: شرایط سختی داری؟
نمیفهمیدم چرا ولی لحن مهربون این زن غریبه، باعث میشد بخوام تمام بدبختیامو پیشش جار بزنم!
_فقط...از زخمای زندگیم خسته شدم...
سرمو پایین گرفتم و به آسفالت زیر پام زل زدم.

🫂Encounter✨️KookVWhere stories live. Discover now