🍂《part 44》

Start from the beginning
                                    

امیلیا و لیا پریدن بالا و سریع به تهیونگ نگاه کردن...سوهو ابروشو بالا انداخت و به پسر بزرگ تر نگاه کرد و خودِ تهیونگ هم با تعجب به بقیه خیره بود...و البته که به کوک.

اما پسر کوچیک تر فقط لبخند به لب داشت و حالا این جونگکوک بود که سرش پایین بود و با ارامش غذاش و میخورد.

لیا: تهیونگ حالت خوبه؟
پسر سرش و تکون داد و یکم تو جاش جابجا شد.
-ببخشید ...حواسم پرت شد.

سوهو: اشکال نداره ...اما مشکلی پیش اومد؟
تهیونگ سرش و به معنی منفی تکون داد: نه چیزی نیست.
امیلی: اوپایی منو تلسوندی.

تهیونگ دستی به موهای دختر کنارش کشید: معذرت میخوام پرنسس کوچولو.
جونگکوک زیر چشمی به دستی نگاه میکرد که روی موهای امیلی کشیده میشد...
فاکیوووووو...
این دستا الان باید لای موهای من باشه...

چشم غره ای برای اون دست رفت و نگاهش و به بشقابش داد و به گفت و گویی که بین پدرش و لیا اتفاق افتاده بود بیتوجه ای کرد...

مجبور بود امشب اینجا بمونه...نه فقط خودش تهیونگم باید میموند...
خب اینطور نبود که جونگکوک ناراحت یا عصبی باشه از این موضوع، برعکس به شدت خر ذوق بود...اما فعلا به شدت تمام بدنش بیقراری میکرد و همش تو مغزش پلی میشه (برو سمت تهیونگ...بغلش کن...ببوسش...کنارش بشین...رو پاهاش بشین...کمرش و بگیر)...ولعنت بهش چطور میتونست این کارهارو جلوی سه جفت چشم که از بَدو ورودشون میخ اون دوتا بوده،انجام بده؟

واقعا تمام سلول به سلول بدنش تهیونگ و فریاد میزدن...و پسر روبروشم بی اهمیت فقط سرگرم غذا خوردنش بود و این جونگکوک رو به شدت کفری میکرد...

شیطونه میگه بزنم همین زیرِ میز...
یهو با فکری که به ذهن منحرف و کثیفش اومد، ناخداگاه چشم هاش برقی زد و انگشت های تتو شدش، دور چنگال از هیجان سفت تر شد...

نگاه خبیث و دیوث وارانش و بالا اورد و به تهیونگی داد که حواسش اصلا اینجاها نبود و به شدت تو فکر بود...
قطعا هرکی این برق کور کننده ی چشم جونگکوک رو میدید از صد کیلومتری فرار میکرد...

اما بد شد که کسی نمیتونست ببینه...
خیلی هم بد شد...

جونگکوک لبخندِ مظلومی جایگزینِ لبخند شیطانیش کرد و اروم پاش و از زیر میز روی اون پاش گذاشت تا بالاتر بیاد...

حالا ببینم میتونی اروم باشی یا نه...جناب کیم تهیونگ...

زیر چشمی به تهیونگ نگاه میکرد و طوری نشون میداد که سخت درحال غذا خوردن و تمرکز روی ماهیِ بیچارشه.

لیسی به لبش زد و یه پاش و اروم بالا اورد...بالا تر...اینقدر بالا تا ۹۰ درجه شد...
لبخندش پهن تر شد وقتی سرانگشت های پاش و جلوتر برد و درست به نقطه ای خورد که میخواست.

My SinWhere stories live. Discover now