🎬15. در حال و هوای عشق❤️‍🔥

Start from the beginning
                                    

****

Jimin pov:

میخواستم مرخصی بگیرم اما تمام مدت درحال رسیدگی به کارهای بخش اطلاعات بودم و خبری هم از افسر آن نبود تا ازش درخواست مرخصی کنم!
بعد از دوساعت، بالاخره سروکله‌اش پیدا شد.
_قربان میتونم یه درخواستی داشته باشم؟!
_حتما جیمینا!
_اگه ممکنه میخواستم دو روز مرخصی بگیرم، من تاحالا از مرخصی‌هام استفاده نکردم.
_جدا؟! چرا؟ یعنی نمیرفتی به خانواده‌ات سر بزنی؟

از اونجایی که قرار نبود بدونه خانواده‌ای ندارم گفتم: به هرحال کارمون ساده نیست، نمیشه که مدام مرخصی بگیرم.

_جیمینا تو واقعا خیلی با ملاحظه‌ای! حتما برات مرخصی مینویسم. اگه بیشتر هم خواستی بگو! راستی دلیلشو چی بنویسم؟!
_دوستام بخاطر زلزله خیلی آسیب دیدن، میخوام برم یکم بهشون کمک کنم.

دستشو روی شونه‌ام گذاشت و گفت: جیمینا تو واقعا مهربونی! امیدوارم اگه منم اتفاقی واسه‌ام افتاد همینطوری به دادم برسی!
با لبخند گفتم: البته! هرجور بتونم کمکتون میکنم!

آن‌بوهیون جوری ایستاده بود که انگار روم خم شده، فضای کمی بینمون بود و من نمیتونستم خودمو از زیر دستش عقب بکشم چون منتظر بودم خودش بره عقب! اما انگار اصلا برنامه‌ای برای فاصله گرفتن از من نداشت!!
و صورتش همینطوری جلوتر میومد و طبق معمول من فقط سرجام فریز شده بودم!

_به به...خلوت کردین!
و با شنیدن صدای مین یونگی مو به تنم سیخ شد!!!
آن بوهیون روشو به سمت مین یونگی برگردوند که دست به سینه با نگاهش داشت تیکه پاره‌امون میکرد.
_چیزی شده افسر مین؟!
_سمت من که چیزی نشده ولی اگه نمیومدم، اینجا یه چیزی میشد، نه؟!
و سرشو کج کرد و نگاه بدی به من انداخت.

_اوه...جیمین ازم مرخصی خواست...

_واسه مرخصی داشتی با مافوقت لاس میزدی افسر پارک؟ یا اون داشت در ازای مرخصی، رشوه جنسی میگرفت؟!

افسر آن با اخم گفت: این چه حرفیه!؟!

_اینجا ارتشه و تو یه جوری روش چتر شدی که انگار خبریه!
و یه دفعه سربازی پشت سر مین یونگی ظاهر شد و گفت: قربان از وزارتخونه تماس گرفتن، با شما کار دارن!

_بعدا میبینمت جیمین!
و به مین یونگی تنه محکمی زد و همراه با سرباز رفت.

مین یونگی خونسرد گفت: مثلا داشتی اینجا کار میکردی نه؟ دیر رسیده بودم لختت کرده بود!

پوزخندی زدم و گفتم: من فقط اینجا دارم وظیفه‌امو انجام میدم قربان!
داد زد: تو احمقی؟! کله‌ات پوکه؟ نمیبینی اون نکبت داره ازت سواستفاده میکنه؟ خوشت میاد بهش سرویس بدی نه؟

یهو زدم زیر گریه و داد زدم: آره احمقم!... عقل نداشتم که عاشق رئیس زبون نفهمم شدم! احمقم که همه‌اش بهت فکر میکنم، برات غذا میپزم و میز کارتو تمیز میکنم... خودمو به آب و آتیش میزنم تا یه ذره اطلاعات از اون نکبت بگیرم که بتونم یکم به چشمت بیام، یکم آدم حسابم کنی، یکم منو ببینی! اگه اینقدر وجود احمقی مثل من آزارت میده، باید میزاشتی بمیرم! واسه چی اون شب وقتی تیر خوردم نجاتم دادی؟ فقط ولم میکردی بمیرم!
یه دفعه به طرفم اومد؛ صورتمو توی دستاش گرفت و لبمو بوسید.
_فقط...خفه شو پارک جیمین!
و به بوسیدن خشنش ادامه داد‌.
قلب من باور نمیکرد که این مین یونگیه که داره منو میبوسه؟ مطمئن بودم از کله‌ام بخار بلند شده‌!
این مین یونگی بود که انگشتاشو روی گونه‌ام میکشید و اشک‌هامو پاک میکرد؟!
_جوجه احمق!...گریه نکن...وقتی ناراحت میبینمت، قلبمو پاره میکنی...
و بوسه بعدیشو روی گونه‌ام گذاشت و گفت: ببخش که... اینقدر بخاطرم اذیت شدی.
_حالا من احمقم یا تو؟
_تو؟! قربانش کجا رفت؟
برای لحظه‌ای عصبی شدم، خواستم هلش بدم و عقب برم که نزاشت و منو محکم گرفت.
_کجا با این عجله؟!

🫂Encounter✨️KookVWhere stories live. Discover now