💓10. لرزش💓

Start from the beginning
                                    

یهو به خودم اومد و دیدم که بیمارستان خالی شده.
نگران بودم؛ هوپ واقعا بی دست و پا بود.
سعی کردم فورا باهاشون تماس بگیرم اما نه جیمین و نه هوسوک در دسترس نبودن.

****

Taehyung pov:

اضطراب تمام جونمو گرفته بود؛ هوپ برام مثل برادر بود و جیمین به چشمم شبیه پسربچه ای بود که دلم نمیومد آسیب دیدنشو ببینم. فکر اینکه این دوتا زخمی شده باشن روحمو عذاب میداد.
اطراف مرکز خرید ماشین‌های پلیس پراکنده متوقف شده بودن.
کیم نامجون گفت: تا وقتی پلیس محلی به ارتش اجازه ورود نداده، نمیتونیم کاری کنیم!
مین یونگی عصبی بود.
_ کی گفته ما از طرف ارتش میریم؟ لباس فرم تنمونه؟ فقط دزدکی وارد ساختمون میشم، تو این بیرون بمون و اوضاع رو زیر نظر بگیر، مطمئنم اون پلیسا قیافه‌اتو میشناسن، توی ماشین بمون.
من با نگرانی پرسیدم: من چیکار کنم؟ با شما بیام داخل؟
مین خونسرد جواب داد: نزدیک ساختمون بمون که اگه یهو زخمی آوردن بتونی کمک کنی، اما با من داخل نمیای! نمیتونیم قربانی جدید اضافه کنیم...قانون بحران همینه!

_درسته! دکتر کیم؟ بهتره فقط بیرون باشی...

اما من مدام ذهنم روی کلمه "قربانی جدید" رژه میرفت‌.
نکنه چیزیشون شده بود؟
یهو صدای تیراندازی دیگه‌ای اومد.
_من از در پشتی میرم داخل، زودتر از اون مارمولک سیاه مجوز بگیر!
و مین یونگی بلافاصله از ماشین پیاده شد و از کنار درختچه های نزدیک پارکینگ رد شد و به طرف پشت ساختمون رفت.

***

Jimin pov:

من تونستم سایه‌هایی رو از دور ببینم، درست کنار ویترین شیشه.ای مغازه‌ها، دورتر از ما بودن.
آروم گفتم: هیونگ... تو کنار این گلدون بمون!
_نمیخوام!...هرجا میری منم میام!
_یااا!
و یهو صدای ناله‌ای شنیدیم.
برق ساختمون رو قطع کرده بودن پس توی تاریکی فقط صدا رو دنبال کردیم، بعد از چند قدم راه رفتن، مردی روی زمین افتاده بود و دستشو محکم روی زانوش گرفته بود.
_هیونگ...زخمی شده!
هوپ نگاهی به زخمش انداخت و گفت: از بس تاریکه نمیفهمم کجای پاشه، انگار زیر زانو تیر خورده، باید هرچه سریعتر ببریمش بیمارستان!
_هیونگ راه‌پله اضطراری اون طرفه، از همونجا ببرش!
_ تو کدوم گوری میری؟
_ من باید چک کنم شاید زخمی دیگه‌ای هم باشه! نگران نباش هیونگ! کار من همینه! خب؟ قول میدم زود بیام! فقط تا دیر نشده از اون در برو بیرون!
و یهو یه تیر دیگه شلیک شد.

_دستا بالا!
مردی توی فاصله یه متری با اسلحه بزرگی ایستاده بود.
ماسک عجیبی زده بود و با دقت ما رو برانداز میکرد.
من دستمو بالا گرفتم، اسلحه رو به طرف هوسوک گرفت.
_تو هم دستتو ببر بالا...
_نمیتونم...اون زخمیه!

مرد داد زد: زودباش!
_هیونگ تورو خدا لجبازی نکن!

مرد اسلحه‌اشو روی ما نگه داشته بود.
_اونو ول کنین! برید توی اون مغازه بشینید! حرکت اضافی کنید، میمیرید!
و نوک اسلحه‌اشو از پشت، روی شونه‌ام فشار داد که به طرف جلو حرکت کنم.

🫂Encounter✨️KookVWhere stories live. Discover now