و هردو باهم تختشو به داخل اتاق احیا هل دادیم.
_بیهوشیو ول کن خودش دیگه رفته اون دنیا! زود باش لباسشو پاره کن!
همزمان که جین مشغول ضدعفونی دستاش بود، اطراف زخمشو تمیز کردم.
_هیونگ...گلوله بافت رو پاره کرده و رد شده، ببین...تیر مستقیم از روی شونه اش رد شده بود اما پارگی خیلی بدی بین بافت ایجاد کرده بود.
_تهیونگا بیا تمرکز رو بزاریم روی جلوگیری از خونریزی و زودتر بخیه بزن، این پارک ابله هنوز نخ های جدید رو به فنا نداده!
و همراه با جین هیونگ مشغول شدیم.****
JHope pov:
به محض تحویل دادن بیمار، دم دروازه خروجی پایگاه، جیمین رو دیدم.
تا چشمش به من افتاد، متعجب به طرفم اومد و گفت: هیونگ باز کسی چیزیش شده؟_جیمینا! چرا اینجا اینجوریه؟!
_چرا؟ چی شده؟
_هنوز از سقوط هلیکوپتر خلاص نشدیم که گفتن چند نفر تیر خوردن!
یهو گفت: هیونگ بیا خودم برسونمت، با این ماشینا دیرتر میرسی!
و با عجله سوار شدیم و راه افتادیم.
_جیمینا... نکنه واقعا جنگه و اینا چیزی نمیگن؟ آخه اینهمه فاجعه توی یه روز؟!
_من حس میکنم یکی داره خرابکاری میکنه... از بچههای پشتیبانی شنیدم که گفتن هلیکوپتر مشکلی نداشته، هیچ نقص فنی نداشته! ولی این قضیه تیر خوردنو هنوز نمیدونم چه خبره! امروز فرمانده کیم توی پایگاه ندیدم، رییس مین هم که خوابگاهه... اما جونگکوک و چانی! اونا انگار یه عملیاتی داشتن! مطمئنم یکیشون با نیروهای یه بخش دیگه اعزام شده بوده...
_چی؟! افسر جئون که داشت به بیمار ما خون میداد! مطمئنم بعدش اونقدر سرحال نبوده که بره توی عملیات شرکت کنه! اما چان کدومه؟!
_پس حتما چان بوده! بنگ چان بهترین اسنایپر تیمه! حتی از تیمهای دیگه هم درخواست میدن تا توی ماموریت هاشون شرکت کنه! هیونگ یادته؟ همونی که اون روز خون داده بود! خودت دیدیش، پیشش بودی!
و من یکم فکر کردم و ناگهان چهره پسر ساکت و آرومی که دیده بودم توی ذهنم نقش بست.
استرس بدی به جونم افتاد و قلبم کم کم تپشهای سریعتری از خودش نشون میداد، انگار ترسیده بودم که یکی از تیرخورده ها خودش باشه!****
Namjoon pov:
وقتی خبر تیرخوردن نیروها رو شنیدم فورا به طرف بیمارستان راه افتادم.
این که این روزا همهاش تلفات میدادیم فقط شک منو برای داشتن جاسوس پررنگتر میکرد.
اطلاعات ما از جایی درحال نشت کردن بود و من دیگه به هیچکس به جز گروه خودم نمیتونستم اعتماد کنم.
اما از طرفی هم استرس زیادی داشتم که نمیدونستم چطور باید گیرش بندازم! چه نقشهای بکشم تا جاسوس خودشو لو بده؟! همینطور که درحال خودخوری بودم کل مسیر رو طی کردم. بعد از اینکه ماشینمو توی محوطه بیمارستان پارک کردم به طرف واحد یونگی رفتم.
جونگکوک درحالیکه سیب توی دستشو گاز میزد در رو باز کرد.
یونگی با دیدن من بی حوصله گفت: خوب که اومدی! این غول بیابونیو ببر! از وقتی اومده گورشو گم نمیکنه! داروهامو خوردم، پوره رو خوردم ولم کنین دیگه!
از پشت پنجره به حیاط بیمارستان نگاهی انداختم و گفتم: تیرخورده های جدید آوردن اینجا!
_چی؟
_ شما دوتا از صبح اینجایین! چطور نفهمیدین چه خبره؟!
جونگکوک متعجب گفت: من خودم به بیمار هلیکوپتر خون دادم! همه چی حل شد! کسی تیر نخورده بود.
_چندتای دیگه تیر خوردن! مطمئنم با اون ماشینا آوردنشون!
به بیرون اشاره کردم.
_قضیه هلیکوپتر هم مشکوکه، بازرس فنی میگفت هیچ مشکلی نداشته!
یونگی همزمان که سیگاری روشن میکرد گفت: پس بیشتر از یه نفرن...
جونگکوک ته مونده سیب رو توی سطل فلزی پرتاب کرد و گفت: و 100% با مافیا در ارتباطن!
_باید خیلی مراقب باشیم... بازم خوبه امروز از تیم ما هیچکس جایی ماموریت نبود!
جونگکوک سری تکون داد و گفت: فقط قرار بود چان برای تیم بتا چندساعت بره پشتیبانی کنه!
با اخم گفتم: چی؟! اونایی که امروز تیر خوردن از تیم بتا بودن!
و یهو هر سه با عجله پریدیم سمت در!
YOU ARE READING
🫂Encounter✨️KookV
Fanfictionتهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکجاآباد، باید با چه مسائلی سروکله بزنند؟! 🔫🩸💉 Name: Encounter�...
💉8. زخم جدید🩸
Start from the beginning