✨️7. رگ‌های گرم🔥

Start from the beginning
                                    

_چی فکرتونو اینطوری مشغول کرده بود که جا خوردید؟
چشم‌های سیاه و درشتش منو زیر نظر گرفته بود.
برای ثانیه‌ای کوتاه انگار زبونم بند اومد؛ اون مرد با جذبه ای بود.
_هیچی...فقط ذهنم درگیر بود چیز مهمی نبود... و ببخشید بابت دیروز من نمیدونستم اینقدر خوابم طولانی میشه... واقعا متاسفم! ببخشید!
_ایرادی نداره! اونقدر خسته بودید که کاملا مشخص بود شب قبلش نخوابیدید... دیشب چطور؟ راحت خوابیدید؟

سری تکون دادم و گفتم: آره... چیزی نیست من خوبم...
و لبخندی زدم تا قانع کننده به نظر برسم!

_دکتر... اگه چیزی اینجا اذیتتون میکنه بهم بگید، میدونم به شرایط اینجا عادت ندارید... حتما سخته چون هیچ تجربه‌ای از زندگی دور و بر نظامیا، اونم نزدیک مرز نداشتید!
_ممنون... از لطفتون...
اینکه میدیدم اینطوری سعی داره کمکم کنه شاید کمی قلبمو گرم میکرد؟ نمیدونم! من زیاد به محبت آدما عادت نداشتم؛ به هرحال اون که جدی نمی‌گفت! فقط یه تعارف ساده بود پس مودبانه تشکر کردم.
کمی همراهم قدم زد و بعد به طرف ساختمون خوابگاه رفتیم.
و یهو به جیمین برخورد کردیم که گفت مین یونگی توی اتاقش تنهاست و از جئون جونگکوک خواست مطمئن شه استراحت میکنه و سرکار نمیره!
گفتم: جیمینا اگه فکر میکنی حالش بد میشه یا داروهاشو نمیخوره میتونی مجبورش کنی بیاد داخل بیمارستان بمونه، به هرحال میتونیم مراقبش باشیم.
_از بس لجبازی میکنه میدونم نمیاد، از بیمارستان متنفره!
رو به جئون جونگکوک با التماس گفت: هیونگ لطفا مراقب باش دارو بخوره و سیگار نکشه، کلی سوراخ سنبه جاساز داره!
جین هیونگ که مکالمه ما رو شنیده بود، به طرفمون اومد و گفت: مگه بچه دبیرستانیه که سیگار جاساز میکنه؟ بعدشم مگه تو ننه اشی؟ اینقدر پیگیرش نباش! خر پیریه! اگه میخواد بمیره ولش کن بمیره! خودم حواسم به داروهاش هست، میرم واحدش بهش میدم!

_جدی؟ ممنون هیونگ! واقعا لطف میکنی! راستی یکم پوره درست کردم، برای شما هم گذاشتم، واسه رئیس مین هم توی ظرف جداست... یادتون نره ها!
و با عجله به طرف ماشین رفت.

_امان از دست این بچه! تهیونگا میخواستم برم کافه تریا، قهوه داشتیم؟!
جواب دادم: آره هیونگ، همین الان یکم خوردم.
_تو مگه از مسکّن هایی که هوپ میداد بهت نخوردی این چند روزه؟ حالا صبح کله سحر قهوه خوردی؟! تداخل داره، مسموم میشی ابله!
و با غرغر به طرف کافه تریا رفت.

_حالتون خوب نبوده؟
به طرفش برگشتم که با نگاه مبهمی بهم خیره بود.
_خب...یکم بدخواب بودم...چیزی نیست...سردرد ساده‌اس...
_دکتر میدونید چند باره هی تکرار میکنید "چیزی نیست"؟! اگه واقعا چیزی نیست، چرا به نظر خوب نمیاید؟

حس کردم تپش قلب گرفتم، انگار نمیتونستم مستقیم به چشماش نگاه کنم؛ سرمو پایین گرفتم و به پوتین سیاهش چشم دوختم.
یه دفعه انگشتشو زیر چونه ام گذاشت و آهسته بالا کشید.
_دکتر، صورتم بالاست نه پایین!
برای لحظات طولانی، دستشو زیر فکّم نگه داشت، بعد آروم رهاش کرد و عقب رفت.
_مراقب خودتون باشید دکتر کیم.
و سوار ماشین ارتش شد و رفت.

🫂Encounter✨️KookVWhere stories live. Discover now