🍂《part 31》

Start from the beginning
                                    

خوب میدونست این خنده ها از داد و فریاد زدن رعیسش هم بد تره...
کاری نمیتونست بکنه جز اینکه صبر کنه تا حکم مرگش و بشنوه.

کیم در همون حین خندیدن سیگارش و اتیش زد و پکی بهش زد...
به فرد روبروش خیره شد.

-یعنی تو میخوای بگی اون پسر با دست و پاهای بسته تونسته حریفِ دوتا نره غولی بشه که اسلحه سرد با خودشون داشتن؟

مرد دستش و از پشت سرش دراورد و جلوی بدنش توهم قفل کرد.
-نمیدونیم قربان...هیچ نظری نداریم که واقعا چه اتفاقی افتاده اما ممکنه کسی کمکش کرده باشه.

تهیان اخم کرد و پک بعدی رو به سیگارش زد...
قطعا براش اهمیتی نداشت که اون پسر زود تر از دستش خلاص شده‌...
فعلا این رو عصابش بود که کی اونو نجات داده و فراریش داده...

کیه که درست وقتی اونو از اینجا خارج کرد فهمیده و رفته تا نجاتش بده...
قطعا هرکی هست از نقشه ها و کارای تهیان با خبره.

پوزخند زد...

-به جیون بگو بیاد اینجا.
تعطیمی کرد: بله قربان.
خواست از اتاق خارج بشه که با صدای کیم سرجاش ایستاد و برگشت طرفش.

-تهیونگ کجاست؟
-تو اتاقی که گفته بودین هستن...بیرون نیومدن.

سرش و تکون داد: میتونی بری.
مرد سرش و تکون داد و از اتاق خارج شد...

سیگارش و تو ظرف مخصوص خاموش کرد و چرخی زد...
-جاسوس؟...یعنی یه جاسوس اینجا وجود داره؟

...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...

Jungkook pv

-خدای من...خدایهههههه منننن کوک.
جین اولین نفری بود که از عمارت خارج شد و سمت پسر کوچیک تر بی حواس دویید و محکم به اغوش کشیدش.
البته بخاطر عضله های کوک ، جین بیشتر تو اغوش کوک فرو رفته بود.

باورش نمیشد پسر و روبروش میبینه...
انگار قلبش تو دهنش میزد.

پشت سره جین از در عمارت به ترتیب همه با شتاب و عجله بیرون اومدن...
خبره اومدن جونگکوک اونم ساعت ۵ صبح چیز عجیبی بود.
تا از بغل جین بیرون اومد تو اغوش پدرش فشرده شد.

این اغوش...امن بود‌...امن مثله اغوشِ...
اهی کشید و سرشو رو شونه های پدرش گذاشت و محکم بغلش کرد.
حالا حس میکرد ارامش داره...اما چرا همچنان قلبش بیقرار میزنه؟

یونگی: جونگکوک...حالت خوبه؟
همه منتظر جواب همین سوال بودن...به اضافه سوال های دیگه...
چه اتفاقی برای کوک افتاده بود؟

سوهو از کوک جدا شد و به سر تاپاش نگاه کرد و دقیق از نظر گذروندش تا نگاهش میخِ زخمِ روی گونش شد...چسب زخم روش بود و انگار زخمِ عمیقی بود چون دورش هاله ی سیاه رنگی وجود داشت.

My SinWhere stories live. Discover now