خوب میدونست این خنده ها از داد و فریاد زدن رعیسش هم بد تره...
کاری نمیتونست بکنه جز اینکه صبر کنه تا حکم مرگش و بشنوه.کیم در همون حین خندیدن سیگارش و اتیش زد و پکی بهش زد...
به فرد روبروش خیره شد.-یعنی تو میخوای بگی اون پسر با دست و پاهای بسته تونسته حریفِ دوتا نره غولی بشه که اسلحه سرد با خودشون داشتن؟
مرد دستش و از پشت سرش دراورد و جلوی بدنش توهم قفل کرد.
-نمیدونیم قربان...هیچ نظری نداریم که واقعا چه اتفاقی افتاده اما ممکنه کسی کمکش کرده باشه.تهیان اخم کرد و پک بعدی رو به سیگارش زد...
قطعا براش اهمیتی نداشت که اون پسر زود تر از دستش خلاص شده...
فعلا این رو عصابش بود که کی اونو نجات داده و فراریش داده...کیه که درست وقتی اونو از اینجا خارج کرد فهمیده و رفته تا نجاتش بده...
قطعا هرکی هست از نقشه ها و کارای تهیان با خبره.پوزخند زد...
-به جیون بگو بیاد اینجا.
تعطیمی کرد: بله قربان.
خواست از اتاق خارج بشه که با صدای کیم سرجاش ایستاد و برگشت طرفش.-تهیونگ کجاست؟
-تو اتاقی که گفته بودین هستن...بیرون نیومدن.سرش و تکون داد: میتونی بری.
مرد سرش و تکون داد و از اتاق خارج شد...سیگارش و تو ظرف مخصوص خاموش کرد و چرخی زد...
-جاسوس؟...یعنی یه جاسوس اینجا وجود داره؟...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...Jungkook pv
-خدای من...خدایهههههه منننن کوک.
جین اولین نفری بود که از عمارت خارج شد و سمت پسر کوچیک تر بی حواس دویید و محکم به اغوش کشیدش.
البته بخاطر عضله های کوک ، جین بیشتر تو اغوش کوک فرو رفته بود.باورش نمیشد پسر و روبروش میبینه...
انگار قلبش تو دهنش میزد.پشت سره جین از در عمارت به ترتیب همه با شتاب و عجله بیرون اومدن...
خبره اومدن جونگکوک اونم ساعت ۵ صبح چیز عجیبی بود.
تا از بغل جین بیرون اومد تو اغوش پدرش فشرده شد.این اغوش...امن بود...امن مثله اغوشِ...
اهی کشید و سرشو رو شونه های پدرش گذاشت و محکم بغلش کرد.
حالا حس میکرد ارامش داره...اما چرا همچنان قلبش بیقرار میزنه؟یونگی: جونگکوک...حالت خوبه؟
همه منتظر جواب همین سوال بودن...به اضافه سوال های دیگه...
چه اتفاقی برای کوک افتاده بود؟سوهو از کوک جدا شد و به سر تاپاش نگاه کرد و دقیق از نظر گذروندش تا نگاهش میخِ زخمِ روی گونش شد...چسب زخم روش بود و انگار زخمِ عمیقی بود چون دورش هاله ی سیاه رنگی وجود داشت.
YOU ARE READING
My Sin
RomantikkVkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... -اره ازم خواستی... اما قرار نیس خواسته هاتو براورده کنم... ... دو نفر... از دو خانواده ی متفاوت... پشت نقاب سادگیشون یه شیطان پرورش داد...
🍂《part 31》
Start from the beginning