🍂《part 20》

Start from the beginning
                                    

-هیونگا...من واقعا باید برم ...بعدا میبینمتون.
جین با خنده گفت: نکنه یکیو داری الان منتظرته تو هتل که اینقدر بی قراری؟
جیمینم با خنده ی مرموز به جونگکوکی نگاه کرد که کلافگی ازش میبارید.

جیهوپ نجاتش داد: کوک برو...جیمین من تورو میبرم جونگکوک راهش طرفای خونتون نیست.
جیمین سرش و به معنای موافقت تکون داد.
-اوکی.

ازشون خدافظی کرد و رفت طرف ماشینش...
سوار شد و روند سمت خروجی باغ...
گوشیش و وصل ماشین کرد و دوباره به تهیونگ زنگ زد...

یعنی کجا رفته؟
تا وسطای مهمونی میتونست تهیونگو ببینه که عادی مشروب میخورد و با این و اون حرف میزد...
اما از یه جایی به بعد دیگه ندیدش...

همون موقع که دید نیست انگار حس بدی به کوک دست داده باشه...
همه‌ جا رو دنبالش گشت ولی نبود.

حتی جیون و لیسا هم ازش خبر نداشتن و اوناهم دنبالش میگشتن...
و دم اخری که دیدن تهیونگ اونجا نیست تصمیم گرفتن باهم برن جاهایی مثل گاراژ و بگردن تا ببینن تهیونگ اونجاست یا نه.

حتی اون دوتاهم ترسیده و نگران بودن...
اره...
جونگکوک هم ترسیده بود...

چون میدونست کسی که پشت فدراسیونه و تهیونگ و تهدید کرده تو همین مهمونیه...
میدونست اون ادم وقتی تونسته دولت و دور بزنه و برای انجام کار شخصیش از فدراسیون استفاده کنه ...پس میتونه به تهیونگ اسیب بزنه.

اون فقط و فقط تهیونگ و نشونه گرفته .

اون سه نفر میدونستن ممکنه اتفاقی برای تهیونگ افتاده باشه.
اما کوک عقیده داشت اینجا فیک مافیایی نیست...
قرار نیست هرکی از راه میرسه بُکُشه و بره.

اینجا همه چیز قانون داره...
اینجا دنیای واقعیه...

با جواب ندادن تماسش کلافه فرمون و چرخوند و وارد بلوار شد...
نمیدونست بره عمارت یا نه...
ممکنه تهیونگ بلاخره بره عمارت یا نه.

از جاهایی که تهیوتگ میرفت هم خبری نداشت تا بتونه اونجاهارو بگرده.

عصبی بود...
از دست خودش که هنوز تهیونگ و نمیشناسه...
انگار با تهیونگ غریبست...
هیچی ازش نمیدونه و همینطور تهیونگ...هیچی از کوک نمیدونست.

اون دوتا چطور باهم بودن که انگار فرسخ ها باهم فاصله داشتن.

...

به عمارت رسید...
با باز شدن در بزرگ به دست نگهبان‌ تنها چراغی داد و سمت ساختمون عمارت به ماشین سرعت داد...
جلوی عمارت ایستاد و ازش پیاده شد و ماشین و دست نگهبان داد تا ببره داخل پارکینگ.

از پله ها تند تند بالا رفت و با باز کردن در ساختمون واردش شد.

اطراف و نگاه کرد.
قطعا پدرش و لیا خوابیده بودن...
امیلیا هم همینطور...

My SinWhere stories live. Discover now