...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...به کافه ی دنج و رده بالای روبروش نگاه کرد...
و دوباره نگاهش و به لوکیشن تو گوشیش داد...همین بود...
دستی به سوییشرت مخمل سورمه ایش کشید و با درست کردن کلاه نقابی روی سرش سمت در کافه راه افتاد.قطعا تیپش به اینجور جاها نمیومد...اما اونم کسی نبود توجه ای بهش بکنه.
درو باز کرد و واردش شد که همون اول بوی قهوه پیچید تو بینیش و تمام تنشِ بدنش و اروم کرد...
لعنت بهش...
بوی محشریه...نگاهش و اطراف چرخوند تا اینکه یکی از گارسون ها طرفش اومد و تعظیمی کرد...
لباس یک دست مشکی با رده های قهوه ای تنه گارسون ها بود و این یکم زیادی باکلاس بود.-سلام وقتتون بخیر...بفرمایید.
فلیکس اب دهنش و قورت داد و دوباره به اطراف نگاه کرد و در اخر روبه گارسون گفت: مهمونِ کسیم.پسر گارسون لبخند ملیحی زد: بله میدونم اقا...فقط افراد خاص میتونن مشتری این کافه باشن.
فلیکس نمیدونست الان بهش توهین کرد و منظورش اینه که اون خاص نیست و از تیپ و قیافش این مورد پیداست...یا اینکه غیر منظور اینو گفته...
البته اینقدر استرس داشت که به اینم توجه نکرد و دستاش و توهم گره زد.گارسون: ازطرف چه کسی مهمون هستین؟
دوباره اب دهن خشک شدش و قورت داد و کف دستای عرق کردش و به شلوارش مالید.-ک...کیم...کیم تهیان.
گارسون دوباره لبخند زد و دستش و طرف قسمتی گرفت: ایشون خیلی وقته منتظرتون هستن...از این طرف لطفا.پاهاش یاری نمیکرد اما به زور اونارو بلند کرد و پشت سر گارسون راه افتاد.
نمیدونست چرا اینقدر از این مرد میترسه...
اصلا الان پشیمون شده بود که درخواستش و قبول کرده.حس بدی داشت...
اما توجه ای نکرد و نفس عمیقی کشید و بلافاصله با دیدن مرد پشت میز و صندلی چوبی نفسش تو سینه خبس شد.دستاش و مشت کرد...
گارسون برگشت و به اونطرف اشاره کرد : بفرمایید.با صدای گارسون ...کیم هم نگاهش و اینطرف برگردوند و با دیدن پسر ریز جسه تو اون سوییشرت پشمالوی مخملی چشماش درخشید و بلند شد.
فلیکس که دید تا اینجا اومده پس راه برگشتی نداره اروم راهش و سمت مرد کشوند و گارسون راه اومده رو برگشت.
کیم لبخندی زد: خوش اومدی.
فلیکس هم به زور لبش و یکم کش اورد و مثلا لبخند زد...صدایی ازش بیرون نمیومد چون نمیتونست فعلا حتی چیزی بگه.خواست خودش صندلی رو بکشه و بشینه که مرد سریع تر سمتش رفت و صندلی رو براش کشید...
جنتلمن؟...
قطعا هرکی این صحنه رو دیده چشماش قلبی شده و با دستی که روی قلبش گذاشته زمزمه کرده(اه این مرد زیادی جلتنمن و شیکه)
YOU ARE READING
My Sin
RomanceVkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... -اره ازم خواستی... اما قرار نیس خواسته هاتو براورده کنم... ... دو نفر... از دو خانواده ی متفاوت... پشت نقاب سادگیشون یه شیطان پرورش داد...
🍂《part 18》
Start from the beginning