part 23

1.2K 118 67
                                    

یونگی روی تختش دراز کشیده بود و ذهنش مشغول بود. ساعت از یازده صبح هم گذشته بود و میدونست وقتشه که بیدار شه و برای کارهای شرکتش پیش وکیلش بره ولی اصلا حال و حوصله نداشت. قضیه ی شرکتشم داشت ناامیدش میکرد. شرکتی که یادگار پدرش بود و سالها روش وقت گذاشته بود حالا به دست چندتا غریبه افتاده بود که میخواستن دست یونگی رو برای همیشه ازش کوتاه کنن. هرچند این اجازه رو بهشون نمیداد و هرچند میدونست شانس کمی داره با اینحال میخواست به همون شانس کمش بچسبه. پس پول محدودی که براش مونده بود رو خرج بهترین وکیل ها کرده بود که بهش کمک کنن.
اما درباره فاکس انگار هیچ حق انتخابی براش نمونده بود. حتی اگه ته دلش هم دلش تنگ شده بود ولی میدونست بدون پول و انگیزه دیگه هیچی مثل قبل نمیشه. پس تمام روزش رو توی تختش میگذروند یا جین باید از ته بار ها پیداش میکرد. حتی به کسی هم اجازه نمیداد به خونش بیاد و باهاش همدردی کنه.
توی همین فکرا بود که زنگ خونش به صدا در اومد. مطمئن بود بازم جینه که اومده مجبورش کنه یه کار جدید انجام بده یا از خونه بیرون بره پس بیخیالش شد تا هرچه قدر که میخواد زنگ بزنه.
چند دقیقه گذشت و صدای زنگ همچنان ادامه داشت مثل اینکه قرار نبود تسلیم بشه پس با عصبانیت از جاش بلند شد تا به سمت در بره و هر فوشی بلده به جین بده تا خالی بشه. به در رسید و بازش کرد و سریع گفت
- هی جین حرومزاده ی .....

اما با دیدن شخص پشت در ساکت شد و بعد ادامه داد
- تو؟ چطوری؟....
+ چیه فکر کردی فقط تو بلدی آدرس خونمو گیر بیاری؟ .... گمشو اونور!

جیمین ، یونگی رو کنار زد و وارد خونه شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


جیمین ، یونگی رو کنار زد و وارد خونه شد. بعد خیلی ریلکس به سمت کاناپه رفت و روش نشست و به یونگی که هنوزم دستش به دستگیره ی در بود و با تعجب نگاش میکرد گفت
+  چیه جن دیدی؟ بیا بشین وقت ندارم باید سریع برم. میخوام یه چیزی بهت بگم.

یونگی دستی به موهاش کشید و آروم به سمتش رفت و روی کاناپه ی روبروش نشست و پرسید
- چرا اومدی اینجا؟
+ میخوام بهت پیشنهاد همکاری بدم.
- چی باعث شده فکر کنی علاقه ای دارم؟
+ مگه هنوز شنیدی چی میخوام بگم؟
- بفرما
+ کمکت میکنم فاکسو برگردونی!

یونگی با تعجب بیشتر نگاهی سوالی بهش کرد و با خنده گفت
- میخوای به من کمک کنی؟ تو؟
+ مطمئن باش اینجا هرکس فکر خودشه!
- بیخیال.... هدف اصلیتو بگو
+ هدفم همونیه که از اول بوده. میخوام یه راننده ی حرفه ای بشم و تمام راه هارو هم امتحان کردم و به یکسری نتایج رسیدم که الان روبروت نشستم پس نپرس چرا دارم اینکارو میکنم.
-   مسابقات میدانی چی شد؟
+ اونا از توام عوضی ترن خوشحال باش!
- تو که گفتی دیگه با من معامله نمیکنی
+ این یکی فرق داره چون قراره باهم شریک بشیم و نمیتونی از زیرش در بری.
- چی؟ منظورت چیه؟
+ میخوام روی فاکس سرمایه گذاری کنم. میدونم ورشکسته شدی و نمیتونی کارهارو پیش ببری پس من خودم تمام قطعات رو تهیه میکنم و تو فقط حقوق کارکنا و راننده هارو میدی که فکر کنم از پس اون بر بیای! اینجوری میتونیم فاکسو برگردونیم ولی.... چندتا شرطم دارم
- باز شروع شد. بازم داری این بازی شرطاتو شروع میکنی... راستشو بخوای من خیال ندارم پیشنهادتو قبول کنم پس شرطاتو برای خودت نگهدار.
+ که اینطور. پس برنامت اینه بشینی تو خونه یا بری بار مست کنی؟
- اینارو جین بهت گفته؟
+ آره جین میتونه نقش جاسوس رو برای هر دومون بازی کنه.
- پس نگرانم شدی؟..... هااا؟
+ لاس زدنات تمومی ندارن نه؟! من فقط نگران خودمم. چون اگر به رانندگی بر نگردم به زودی منم مثل تو افسرده میشم و خیال ندارم بزارم این اتفاق بیفته پس مطمئن باش با توپ پر اومدم اینجا چون میدونستم ممکنه پیشنهادمو رد کنی.... پس.... پیشنهاد دومم اینه که...... من فاکسو ازت میخرم!
- چی؟؟؟؟!؟!!!
+ درست شنیدی!
- خودت برو گروه بزن چیکار با فاکس داری
+ کاری با اسم فاکس ندارم ولی تمام کارکنا ، راننده ها و هتل رو ازت میخرم!
- گنج پیدا کردی؟
+ آره.... و خیلی هم جدی ام. اما از اونجایی که تو راننده ی خوبی هستی و نمیخوام باهات جنگ روانی راه بندازم گفتم تصمیممو رو در رو بهت بگم. دو راه داری.... یا تو ام میای توی تیم و با من شریک میشی یا میکشی کنار و هرچقدر پول بخوای بهت میدم! حالا تصمیم با خودته...

Dark Race 🔞 (yoonmin) Where stories live. Discover now