اون ماشینِ مشکی رنگ با شیشه های تمام دودی که حتی نمیشد داخل و ببینی...چنان با سرعت و مهارت بین جمعیت پراکنده رد میشد...که همه از شوک نفسشون تو سینه حبث و سکوت کرده بودن...
حالا اون شلوغی فقط تبدیل به صدای گاز و لاستیک اونماشینِ مشکی رنگ بود...
نزدیک...
نزدیک تر...
خیلی نزدیک...جیهوپ و جین به هم چسبیدن..
لعنتی اون داشت درست میومد تو صوتشون و زیرشون میگرفت...
اون داشت با سرعت سمت اونا میومد و ...
فاک نههه...جین: یا مسیححححححححححححح...
همه ی اون ۵ نفر چشماشونو با سرعت بستن....
جز کوک...اون با یه ابروی بالا رفته و سرگرم شده همچنان دست به جیب ایستاده بود و منتظر بود تا اون ماشین بهش برسه...
پس دوباره اینجا بود...
بعد ۴ سال...
اونم شماره ی کناریش...7...ماشین مشکی رنگ با شتاب به سمتشون میرفت...
و لحظه ی اخر با کج کردن فرمون اونو سمت راست یعنی کنارش روند و با گرفتن ترمز وحشدناک و خوابوندن دستی تو موقعیت درستش...لاستیک درست روشماره ی 7 متوقف شد...
کم کم گرد و خاک خوابید و حالا همه باشگفتی و هیجان بهاون ماشین نگاه میکردن...کسی ازش پیاده نمیشد...
یا ماشین حرکتی نمیکرد...
فقط و فقط ایستاده بود...همه اروم تو جاهاشون ایستاده بودن و کل وجودشون چشم شده بود...
صدای دختری باعث شد گوش های جونکوک از همیشه تیز تر بشن...
و شاخکای کنجکاویش با مهارت تکون بوخورن...-گادددد...وی اینجاستتتتت.
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...
...-قربان...
نگاهش و از ایپد تو دستاش گرفت و به دستیارش نگاه کرد...
-چیشده؟با لبتاپِ داخل دست هاش رفت طرف رعیسش...
اونو اروم جلوش رو میز قرار داد...
-قربان یه خبری الان به دستم رسیده...منو ببخشین که تا الان نفهمیدم.اخماش توهم فرو رفت...
تکیه داد و سرد گفت: میشنوم...
دستیار اب دهنش و قورت داد و دولا شد و دکمه ای رو لبتاپ و فشار داد که صفحه ای باز شد...با دقت تیتر اونو خوند...
یه مقاله ی خبری؟
اونم رالی؟
نیشخند زد...به دستیارش نگاه کرد: چه خبریه که به رالی ربط داره؟
سرش و پایین گرفت و مثل یه کامپیوتر خودکار شروع کرد حرف هایی که تمرین کرده بود برای گفتن به رعیسش.-قربان...من الان این خبر و شنیدم...امشب مثل هر روز تعطیل در هفته پایین دره تو جاده ی متروکه ی سئول مسابقه ی رالی برگذار میشه...همه چیز عادی بود تا اینکه شنیدم...اونم شرکت میکنه.
YOU ARE READING
My Sin
RomanceVkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... -اره ازم خواستی... اما قرار نیس خواسته هاتو براورده کنم... ... دو نفر... از دو خانواده ی متفاوت... پشت نقاب سادگیشون یه شیطان پرورش داد...
🍂《part 9》
Start from the beginning