پس تمام درموندگیش و تو چشم هاش ریخت و با چشم هایی که داد میزدن کمکم کن از شرّ این دختر نجات پیدا کنم به تهیونگ خیره شد...

شاید هرموقع دیگه ای که بود عمرا اینکارو نمیکرد...
اما این دختر فرق داشت...
نمیتونست پسش بزنه...
یا بگه نمیخوامت...

چون لعنتی پدره این دختر معاون رعیس جمهور کره بود و ممکن بود با یه جمله ی تیون به پدرش، جونکوکو زنده زنده بسوزونن...

چون خبر داشت پدر تیون چقدر رو دخترش حساسه و با کوچیک ترین اخمی رو صورت دخترش ،عاملش و به خاک سیاه مینشونه...

پس دست به دامن تنها کسی که الان اینجا میتونست کمکش کنه‌...یعنی تهیونگ‌ شد...
خورد شدن غرورش جلوی تهیونگ بهتر از زنده زنده سوزوندنش یا رفتن با این دختر تو تخته...

لعنتی حتی اولین و اخرین باری که با تیون خوابیده بود اینقدر کارش افتضاح بود که دیک راست شدش خوابید و حتی نتونست درست حسابی ارضا بشه...

همینطور که نگاهش و با التماس به تهیونگ خیره کرده بود لب زد: کمکم کن...

در کمال تعجب پوزخندی رو لبای تهیونگ نشست و سرش و برگردوند.
جونکوک چشماش درشت شد و عصبی زمزمه کرد: دیوث.

پسره ی ...فک میکنه کیه...
اخ خدایا...
منو نجات بده...
قول میدم دیگه تو مهمونی ها دیگه تریسام با فورسام نرم...

قول میدم سکسامو کمترش کنم...
لعنتی چیکار کنمممممم؟

-جونکوککککک...صدامو میشنوییی؟
نگاهش و به تیون داد و لبخند فیکی زد.
-اره...میشنوم.

تیون با عشوه دستش و رو ساق دست جونکوک کشید...
-بیا امشب...بریم هتل؟
و لبخند دندون نمایی زد.

اه نه...
یه شب ناکامِ دیگه ؟
نه نه من نمیتونممممم.

-تیون...خب...
-خواهش میکنم جونکوک...من واقعا میخوامت...حالا که بعد دوماه دیدمت واقعا دیوونه شدم.

جونکوک چشم هاش و محکم بست و باز کرد...
نمیدونست چیکار کنه...اگه هر دختر دیگه ای بود با کمال میل قبول میکرد...

اما تیون نه...
نمیتونست...اون تایپش نبود و به هیچ عنوان کارش و بلد نبود...

-خب...خب...

یهو با حس دستی دور کمرش و کشیده شدنش سمت عقب و حس کردن بدنی که از پشت بهش چسبید شوکه شد...

در ثانیه صدای بم و عمیق تهیونگ کنار گوشش اونو به خودش اورد و باعث شد لرز خفیفی از تنش بگذره.
-حرفاتون خیلی طول کشید.

باورش نمیشد...
فکر نمیکرد تهیونگ بیاد‌.‌..
یا بخواد کمکمش کنه...
اما الان داره کمکمش میکنه؟
چرا بغلش کرده؟...اونم اینطوری؟
یعنی نقشه ی جونکوک رو گرفته؟

My SinWhere stories live. Discover now