میدانست بعد از آن جمله طوفان به پا میشود؛ میدانست تهیونگ همچون باروتی آتش گرفته، میسوزد و میدانست "پایان آن روز جنگی شبانه است!"
-منظورت چیه؟
پلکهایش را روی هم فشرد، چگونه میتوانست زندگیاش را طوری خلاصه کند که فرصت گر گرفتن را به تهیونگ ندهد؟!
مگر میشد عمری زندگی را در جملهای خلاصه کرد تا آتش او را سرکوب کند، از چه میگفت و از که میگفت؟!
از پدربزرگی که از او خواستار زندگیکردن همچون یک آکامانتو شده بود و یا برادری که فال گوش ایستاده بود تا حالا لقبِ بی لقب او را برای آن مرد کور شده فاش کند؟!گویا قلبش میان گلویش میتپید!
-جونگکوک...
-میشه فقط برگردیم خونه؟
با سکوت خیرهی تهیونگ، نگاهش از چشمهای شفاف او پایین کشیده شد، لبهایش...
لبهایی که با جملهای ناموفق روی هم فشرده شدند، گویا مرد بزرگتر سکوت را برای آرامش او به میان کشیده بود!
-توضیحش میدم، قسم میخورم... افسر!
با پیچیدن جملهی جونگکوک، نگاه هراس زده از افکارش را میان اجزای چهرهی او گرداند؛ لعنت بر رئیسزادهای که صداقت از سر و رویش میبارید، جونگکوکی که اینبار آشفتهتر از همیشه به نظر میرسید و لعنت بر هر آن زندگی نفرین شدهای که او را به آن روز انداخته بود!
با لبهایی به هم دوخته شده آب دهانش را فرو داد؛ پسر کوچکتر قسم خورده بود؛ قسم به کدام خدا؟!مگر فرقی داشت؟!
مهم سوگندی بود که به میان کشانده شده بود حتی اگر خالی و پوچ بود، رئیسش قسم به لب آورده بود و همان کافی بود!-داستانش مفصله...
شاید باید به او فرصتی دیگر میداد، اندکی زمان، اندکی آرامش و سکوت!
سرش را با تردید به نشانهی مثبت تکان داد و درحالیکه نفسش را به آرامی رها میکرد، با وجودی میخکوب شده در اتفاقاتی غیر قابل هضم اشارهای به خروجی داد و قدمهایش را همراه با پسر کوچکتر به سوی خروجی آن زندان نفرین شده کشید...
گاردِ مقابل دَر، تعظیم کوتاهی کرد و درحالیکه با نگاهش آن دو را بدرقه میکرد، کلید بسته شدن اتوماتیک در را فشرد؛ همان کافی بود تا در با صدای گوش خراشی پشت سرشان بسته شود و بیرون از آن زندان کذایی افسری همراه رئیسش تنها بماند.
"دو مردِ شکسته؛ هر یک شکسته از شکستی متفاوت!جونگکوک، شکسته از زندگیای که با او به جدال افتاده بود و تهیونگ، شکسته از شکستگی تنها رئیسزادهاش!"
با بسته شدن در فلزی و مرتفع پشت سرشان، نگاهش را به رو به رو و ماشین مشکی رنگی داد که در گوشهای از آن
محوطهی کویر مانند پارک شده بود؛ محوطهی خارجی گریسی، جایی که در میان خاک بلعیده شده بود و چشم چشم را به سختی شکار میکرد.
مملو از گرد و غبار و غرق شده در خاک...
"امان از شهری که زندانش را میان خاک فرو کرده بود تا جار بزند زندانیانش ارزشی برای زندگی کردن ندارند!"-کیم؟
درحالیکه قدمهایش همراه با جونگکوک به سوی ماشین کشیده میشد، با صدای او به خودش آمد و نگاهش را به پسری داد که قدمی از او جلوتر بود!
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
ספרות חובביםIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Part 41♨️
Start from the beginning