The moon shines (part 52)

Start from the beginning
                                    

گوش های هری تیز شد.تازه به یاد شارلوت افتاد.شارلوت گم شده بود و مطمعن نبود چه کسی اون رو دزدیده و حالا مطمعن شد که باز هم زیر سر افراد مردی به نام بنجامین کروزه‌.
شارلوت تنها وارث باندمافیای پدرش بود و قطعا بنجامین به همین هدف شارلوت رو دزدیده بودتا با چند کاغذ بازی ،تمام باندهای مافیا تحت حکومت بریتانیا رو به نام خودش کنه.
چشمای هری گشادشد.پس هدف بنجامین دسترسی به حکومت زیر زمینی مافیا ها بود تا بر خیابان ها و مکان های خاصی فرمانروایی کنه.این بستگی به حکومت داشت که چقدر به مافیا ها بها میداد اگر بنجامین بتونه به مافیا ها دسترسی پیدا کنه خیلی راحت به حکومت هم میتونست دسترسی داشته باشه.
بازی با قدرت به شیوه مرگبار کار عام این مرد بود.
دنیل خندید و با دهانی پر از خون نچ نچ کرد:

بهتره من رو بکشی،چون من هیچی بهت نمیگم!

هری با اخم به دنیل خیره شده بود. این مرد به قدری مقاوم بود که هری فکر کرد هیچ نقطه ضعفی نداره.مرگ نقطه ضعفش نبود پس چه چیزی نقطه ضعفش میتونست باشه؟
با حرفی که مورگان به دنیل زد، رنگ از صورت دنیل پرید:

تو فرزندخونده داری مگه نه دنیل؟

دنیل سکوت کرد و چیزی نگفت و صدای نفس های محکمش به گوش هری رسید.تهدید کردن فرزند شخص کار غیر اخلاقی بود.این جالب نبود و هری اخم رو میون ابروهاش نشوند.مورگان تو صورت دنیل خم شد و دندون هاش رو بهم سابید:

حرف بزن وگرنه امینت روبینا به خطر میوفته!

دنیل تکون ریزی خورد و سرش رو با تنفر بالا اورد و محکم فکش رو روی هم فشرد و با عصبانیت زمزمه کرد:

چی میخوای بدونی!..

اینبار هری بجای مورگان حرف زد و گفت:

همه چی! همه چیز رو بگو...

دنیل نگاهی به مورگان،سپس نگاهی به هری کرد و با آرامش گفت:

چیز زیادی نمیدونم من فقط سگ دست اموزش بودم هرجا که اون میخواست باید میرفتم...

مورگان با دستکش خونیش فک دنیل رو گرفت و گفت:

این چیزی نیست که ما میخواستیم بدونیم!

و محکم سرش رو به سمت طرفین هول داد.دنیل با نگاه عمیقش به هری خیره شد و باعث شد کمی هری دلش به حالش بسوزه.دنیل بلاخره مقاومت رو کنار گذاشت و زمزمه کرد:

دخترم در اختیار بنجامینه...من نمیتونم چیزی بهتون بگم..

مورگان به هری نگاهی کرد و آهی کشید.شاید واقعا دنیل حق داشت و باید کمی درک میشد.مورگان به دنیل خیره شد و دستکشش رو از دستش خارج کرد‌ و به گوشه ای انداخت:

با اینکه حرف نمیزنی اما من کارم هنوز تموم نشده!

و با انزجار از اتاق خارج شد.هری هنوز گوشه ای از اتاق ایستاده بود و‌ به دنیل نگاه میکرد که تنفسش مختل شده بود و هر آن احتمال داشت از هوش بره‌.هری به دیوار تکیه داد و دستش رو جلوی سینش گره زد و با لحنی سرد پرسید:

SHOTGUN {Z.M} [completed]Where stories live. Discover now