12 (l.s)(z.m) -Complete-

By toovic

239K 43.6K 54.2K

۴ تا جوجه دانشجو که تنها دغدغه ی زندگیشون نمره ی دانشگاس و فکر میکنن تمام دنیا دور خودشون میچرخه و تنها چیزی... More

●1
●2
●3
●4
●5
●6
●7
game1~~
جواب آینده بینی~~~
●8
●9
●10
●cast
●11
●12
●13
●14
●15
●16
●17
●18
●20
●21
●22
●23
●24
●25
●26
●27
●28
●29
●30
●31
●32
●33
●34
●35
●36
●37
●38
●39
●40
●41
●42
●43
●bkhoon
●44
●45
●46
●47
●cast2
●48
●49
●Part I : The Trap
●Part II : The Ostrich
●part ||

●19

3.9K 836 480
By toovic

تمام کامنتا های این پارتوجورج جواب میده❗
برای فهمیدن هویت جورج این پارتو کامل بخونین
⚠️Be careful...⚠️

نایل : وووووووه میگما مطمئنی داریم درست میریم ؟؟ اصن نمیدونستم تو شهر همچین جاهاییم هس
-: تموم این مدت بچه پایین شهر بودی و نمی گفتی ؟؟
لویی با همون نگاه سرد و خالیش تو یه حرکت به سمت عقب برگشت و چن لحظه بدون هیچ حسی نگام کرد : اینم نپرسیده بودی ...

سرمای خفیفی رو پشت گردنم حس کردم ... از اون طرز نگاهش هیچ خوشم نمیومد . دوباره به سمت جلو برگشت و به یه کوچه ی باریک فرعی اشاره کرد : دم اون کوچه نگه دار ماشین داخل نمیره باید پیاده شیم .

بعد از پیاده شدن از ماشین لویی بلافاصله غیبش زد . بی اهمیت بهش در طول کوچه راه افتادیم ولی هنوز چن قدم نرفته بودیم که با اخمای تو هم در حالی که کمی سرخ شده بود دوباره جلومون ظاهر شد : نیستن ...

تام : چ-چی ؟؟ چرا نیستن ؟؟ آقای لویی اتفاقی برای برادرتون افتاده ؟؟

لویی : اگه اسباب کشی رو اتفاق به حساب میاری اره ...

دوباره سوار ماشین شد و بدون هیچ حرفی به روبروش خیره شد . خم شدمو از پنجره ی راننده نگاش کردم : خوب الان چی ؟؟ احیانا ایده ای نداری خانوادت کجا ممکنه رفته باشن ؟؟

لویی : .....
-: قراره همینجوری اینجا بشینی و به روبروت خیر بشی منتظر یه معجزه ی الهی؟؟
بعد از تموم شدن حرفم زین کنارم زد و دو بار ضربه زد رو سقف ماشین : بپاش بیرون بریم از در و همسایه بپرسیم لااقل ...

لویی عین پسر بچه های تخس چشماشو تو حدقه چرخوند و کلافه از ماشین پیاده شد . همون لحظه رایان جلوی اولین کسی که دید داره وارد کوچه میشه رو گرفت : آبجی ... خواهرم ... یه لحظه شما خانواده ی تاملینسون تو این کوچه میشستن احیانا نمیشناسینشون ؟؟

خانمه : روش جدید شماره گرفتنه ؟؟

رایان : چی ؟؟ نه ... نه بابا چرا کص میگی میگم خونواده ی تام-

با کیفی که خورد تو سرش حرفش قطع شد و در حالی که گوششو گرفته بود و ناله میکرد به رفتن دختره نگاه می کرد گفت : لامصب همچین صندوق دارم نیستی که اخه زود به خودت میگیری ...

تام : رایان چیزیت شد ؟؟!!
-: رایان تو لطف کن عقب وایسا نمیخواد کمک کنی اصن ...
میخواستم وارد کوچه بشم که بازوم کشیده شد عقب
لویی : صبر ... اون مغازه اونجا  ... مغازه داره رو میشناسم هنوزم عین همون موقع اس ....

سری تکون دادم و موهامو پشت گوشم زدم و سمت مغازه حرکت کردم : خودم تنها میرم شما همینجا بمونین ابی ازتون گرم نمیشه

زین : باشه بابا تحفه ... انگار سخنگوی دولته پیازچه

وارد مغازه شدم و تک سرفه ای کردم که حواس مغازه دار رو به خودم جلب کنم ولی سرشو بالا نیاورد ... یه پیرمرد مو سفید با عینک ته استکانی بود که با دقت و اخمای تو هم به یه ساعت مچی که دل و روده اش بیرون ریخته بود زل زده بود .

-: ببخشید ...
+: .......
- :جناب !!
+: اَهَه

سرشو به شدت بالا اورد : نمیدونم شما جوونا چی از جون ماها میخواین صبح تا شب ، شب تا صبح رو اعصابمین ...چیه ؟؟ چی می خوای ؟؟؟
اب دهنمو قورت دادم و لبخند مضطربی زدم : فقط یه سوال داشتم خدمتتون-
+ : نهه ساعت نمیفروشم فقط تعمیر

-:نه نه-
+: ادرس مادرس بلد نیستم از گولو- گولول مپ استفاده کن شما جوونا که این چیزا رو خوب بلدین ...

-: نه نه فقط میخواستم راجع به خانواده ی تاملینسون-
ساعتی که دستش بود رو کورید رو پیشخون و عینکشو دراورد و همینطور که تمیزش میکرد غرید : میخواین خاستگاری کنین به من چه ربطی داره اخه هی واسه تحقیق میان راجع به این خانواده اون خانواده میپرسین ؟؟ من جاسوس محله ام ... چمیدونم خبرنگارم ... پلیسم ... عاقدم ... بابای دخترای محله ام ... به ساعتام که امر خیره بذارین دو دیقه به حال خودم باشم ...

نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم پشت سر هم چیدن کلمات : خونواده ی تاملینسون تا چن وقت پیش ساکن کوچه بقلی بودن ولی الان اسباب کشی کردن احتمالا خبری ازشون ندارین ؟؟
عینکشو به چشش زد و با قیافه ی چپل چلاق چن ثانیه بهم خیره شد : ها ................... اها .....
از پشت پیشخون اومد بیرون
+: گفتی کی ؟؟

-:تاملینسون !! پسر کوچیکشون !!
+: ها اره ... یادم اومد
انگشت اشارشو زیر دماغش کشید و یه دفترچه ی کهنه رو از زیر چن تا کتاب روی میز بیرون کشید . بدون حرف شروع کرد به ورق زدنش : شمارشونو فک کنم دارم ولی آدرسسسسسس .....

بعد از کمی گشتن دفترچه رو گذاشت جلوم : فقط میدونم خونه ای که بهش اسباب کشی کردن اینه نمیدونم هنوزم اونجان یا نه

تا اومدم دفترچه رو نگا کنم سریع کشیدش عقب و بستش : تو کیش میشی ؟؟
-: ......... بله ؟؟

+:کیش میشی ؟؟
بعد از چن ثانیه نیشمو تا بنا گوش باز کردم و شروع کردم به خندیدن : نه نخودم. کیشمیش خواهرمه

دفترچه رو محکم به بازوم کوبید که باعث شد خنده از صورتم محو بشه : نه احمق میگم چه نسبت با پسر کوچیکشون داری ؟؟
-: ها م-من-

یه دست رو شونم حس کردم و بعد صدای لویی رو شنیدم : سلام جورج !! چطوری مرد ؟؟ تکون نخوردیا !!

لویی از شونم گرفت و همونطور که با جورج حرف میزد و منو به بیرون از مغازه هل داد . موهامو از جلوی صورتم کنار زدم و با کمال میل از مغازه دور شدم و سمت بچه ها رفتم .

بعد از چن دیقه لویی خیلی خوشحال برگشت و سوار ماشین شد : بریم
تام : چی شد آقای لویی ؟؟ آدرس رو گرفتین ؟؟
لویی که به نظر میرسید چشاش در حال برق زدن بودن لپ تام رو کشید : عاره قوقول ... بالاخره میتونم داداشمو ببینم ...

-: اون یارو پیرمرده شناختت ؟؟ ینی به همین راحتی ادرسو داد ؟؟؟ اسکلم کردی ؟؟ خوب چرا خودت از اول نرفتی ؟؟؟

لویی : خوب اون میدونه که من مُردم ...
-:......
زین :.......
رایان :......
نایل :.....
تام : جریان چیه ؟؟؟!!

لویی : خبه حالا اونجوری نگام نکنین .... اگه هری کصخل بازی درنمیاورد مجبور نبودم خودمو بهش نشون بدم .... فقط رفتم تو و در حالی که پشماش از دیدنم فر خورده بود ادرسو سریع نگا کردم و اومدم بیرون ... خوشحالم که سکته نکرد

-:هی هی حالا همه چی تقصیر من شد ؟؟؟ خوب تو نگفته بودی با یه وایکینگ سگ اخلاق پیر طرفم
لویی : خوب تو نپرسی-
-:میدونم میدونم نمیخواد بگی ... فقط بریم لیلی رو پیدا کنیم این اوضاع داره بد میره رو اعصابم

بعد از اینکه ادرس رو گفت فهمیدیم دیگه پایین شهر نیستن ... حداقل محله ای که بهش اسباب کشی کرده بودن قبلا به گوشم خورده بود . بع  از حدودا دو ساعت رسیدیم دم یه ساختمون .

زین : بههههه ... جای بدی به نظر نمیرسه
لویی : نبایدم جای بدی باشه ... انتظار کمتر از اینم نداشتم اونا حقشونه...

برای چن ثانیه دوباره با همون نگاه سردش به ساختمون خیره موند و با تلنگری که بهش زدم رفت زنگو زد .

رایان : چرا مث خونه قبلیه همینجوری نمیری تو ؟؟ تخم جنا که زنگ نمیزنن ...

توقع داشتم لویی این دفه دیگه به رایان تیکه بندازه ولی خیلی گیج و دسپاچه به نظر میرسید .. با یه قیافه ی مشنگ به سمت رایان برگشت : هان ؟؟؟ ..... اهان ... وای ... نمیدونم ... نمیدونم دیگه حالا دیر شده زنگ زدم-

صدای پشت آیفون : بله ؟؟
لویی صاف وایساد : .... میخوام با ... لیلی تاملینسون حرف بزنم

صدای بم و مردونه ای که آیفونو جواب داده بود بعد از چن ثانیه مکث دوباره شنیده شد : الان میام ...
و بعد قطع شد .

سکوت مضخرفی بینمون بود و عین منگلا همو نگاه میکردیم تا اینکه یهو در با شدت باز شد و هیکل درشت مردونه ای که لویی به زور به بازو های پر از تتو و درشت و عظله ایش که از رکابی سفیدش بیرون افتاده بود میرسید ظاهر شد.

  ته ریش و موهای کوتاه قهوه ای و صورت استخونی داشت با چشای گرد و دهن باز فقط به لویی خیره شده و بود و سر تا پاشو بر انداز می کرد و لویی هم متقابلا چشم ازش بر نمیداشت ...

قبل از اینکه هیچ کدوممون بتونیم واکنشی نشون بدیم اون لندهور گنده با بهت اروم گفت : لولو خودتی ؟؟؟

لویی ابروهاش بالا پریدن و هین بلندی کشید و بعد یهو به طرف حمله ور شد : هیچ خری حق نداره غیر از داداشم لولو صدام کنه .... با لیلی چی کار کردی اونو خوردییییییییییش ؟؟؟

لویی عربده میزد و موهاشو می کشید و جفتک پرت می کرد و اون بدبختم فقط سعی داشت لویی رو از خودش جدا کنه : آخ آخ آخ آیییی وایسا صب کن آخ نه اونجا نزن آخخخخخ لولو وایسا-

___________________________________________


پارت بعد وقتی ۳۸ نفرو تگ کردین😇
نفری یه نفرم تگ کنین کافیه

Toovic

●_●

Continue Reading

You'll Also Like

1.4K 229 27
هری مشغول زندگی پر شکوهش به عنوان یک روانشناس نمونه فارق التحصیل از هاروارد بود اما با خبری که از سمت دوست صمیمیش بهش رسید مجبور به مواجه شدن با یک ز...
139K 22K 62
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
124K 13.7K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
218K 18K 39
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...