"باشه . پس تو یه نقشه براش داری؟ " افسر پلیس پرسید . زین سرشو تکون داد .
" لوییس منو میبره ، من میرم بیرون تا با جیمز معامله رو انجام بدم و ازش میخام که اجازه بده فقط چنددقیقه با لیام صحبت کنم . برای اون هم نقشه رو توضیح میدم و اونو پیش لوییس توی ماشین برمیگردونم . لوییس اونو به ولورهمپتون برمیگردونه و قبل از اینکه جیمز بتونه منو بگیره ، شما وارد میشین " زین بدون نفس گفت و یکی از افسرها روی شونش زد .
"خوبه . هروقت آماده بودی بهمون علامت بده . فقط یکساعت به 9 شب مونده ،پس بهتره عجله کنیم " پلیس گفت . سرشو تکون داد و یه لبخند کوچیک زد ، از زین دور شد و به سمت ماشین پلیس حرکت کرد . لوییس در ماشینو باز کرد و روی صندلی رانند نشست .
" این اخرین باریه که قراره ببینمش این طور نیست؟ " آروم زمزمه کرد .
" اگه تو واقعا دلت میخاد اون خوشحال و ایمن باشه این با خانوادش اتفاق میوفته . مگه خودت نگفتی اون خیلی دلش میخاست برگرده ..." زین سرشو تکون داد و دماغشو خاروند .
" بریم انجامش بدیم.... "
_____
بعد از یه هفته ، زین سعی کرد تیکه های خودشو به هم بچسبونه . حرف زدن با لوییس همیشه اونو آروم میکرد ، توی هر شرایطی . اون به اندازه کافی فهمید که بیش از اندازه برای خودش احساس تاسف و عذاب وجدان میکنه ، پس فقط روی این تمرکز کرد که چجوری لیامو سالم به خونش برگردونه .
چهارشنبه ، روزی بود که زین بالاخره با پلیس تماس گرفت و بهشون درمورد اینکه یکی رو گم کرده اطلاع داد . پلیس فورا پیگیری کرد و همه حواسشو روی انجام این عملیات گذاشت . زین مجبور شد یکم درموردش توضیح بده .
زین بهشون درمورد این حقیقت که اون اولین نفری بود که لیامو دزدید چیزی نگفت . اون فقط گفت که اون مرد خیلی وقت پیش زینو دزدیده بود و الانم قصد داره که لیامو با اون معامله کنه . اون چیزی روگفت که کاملا عین حقیقت بود . پلیس دیگه ازش سوالی نپرسید .
اونا با خانواده ی لیام توی ولورهپتون تماس گرفتن و بهشون اطلاع دادن که پسرشون قراره به زودی به خونه برگرده . زین درموردش مطمعن نبود . اون به پلیس همه چیزو گفت ، ولی به رابطه ی خودش و لیام هیچ اشاره ی نکرد . مشخص بود که قرا نیست لیام با زین به خونه برگرده... ولی این زیاد توی اون لحظه اذیتش نمیکرد ، چون حداقل میتونست وقتی لیام به خونش برگرده ، جاش قراره امن باشه
___
هرچقدر که ماشین لوییس به کلاب نزدیکتر میشد ، استرس زین هم بیشتر میشد . دستاش میلرزیدن و زین برای اینکه لوییس متوجه نشه اونارو توی هم قفل کرده بود . پاهاشو خیلی سریع تکون میداد .
" زین ! خونسرد باش ! من میتونم صدای قلبتو بشنوم! " لوییس غر زد و سرشو به سمت زین چرخوند .
" من فقط ... نمیدونم " زین آه کشید .
" تو خیلی داری بهش فکر میکنی... همه چیز قراره طبق نقشه پیش بره . لیام توی امنیت قرار میگیره و توهم توی امنیت میمونی . همچنین جیمز و اسکیتر هم قراره دستگیر بشن " لوییس گفت . زین سرشو تکون داد و سعی کرد که جلوی واکنش های بدنش رو بگیره .
" خوبه ... اماده ای؟" لوییس پرسید وقتی کلاب از دور مشخص شد . کل بدن زین میلرزد و دندوناش رو هم تکون میخوردن . لوییس وارد پارکینگ شد و نزدیک کلاب پارک کرد . هیچ ماشینی اون اطراف نبود .
" فک میکنی نقشمون لو... " زین با استرس پرسید و لوییس حرفشو قطع کرد .
" نه! مطمعن باش خوب پیش میره . ساعت 2 دقیقه قبل از 9 پس استرس داشتنو تموم کن "
" چرا تو نمیترسی؟ نمیخام ناراحتت کنم ولی تو خیلی عادی بنظر میای . حتی یکمم درموردش استرس نداری ! " زین سوالی پرسید .
" معلومه که دارم... بخاطر این میگم که اگه تو به جیمز استرستو نشون بدی اون میفهمه که یه چیزی درست نیست " لویس گفت . زین به این فکر کرد که هر اتفاقی میتونه بیوفته . یه نفس عمیق کشید و سعی کرد خونسرد باشه ؛ البته قبل از اینکه ماشین جیمز از کنار اونا رد شه و جلوتر از ماشین لویی ایست کنه .
" اوه شت اوه شت... " زین داد زد " پلیسا اینجان ؛ مگه نه؟ "
" آره.حالا آروم و خونسرد باش زین . عجله نداشته باش" لوییس بهش یادآوردی کرد . زین یه نفس عمیق دیگه کشید قبل از اینکه درو باز کنه و پیاده شه . وقتی زین پیاده شد ، چندلحظه منتظر موند تا اون فرد دیگه هم از ماشین بیرون بیاد . بالاخره در ماشین جیمز باز شد . بیرون کاملا تاریک بود ، فقط چراغ دم در کلاب اونجارو یکم روشن کرده بود و یه تصویر فوق العاده از مردی که قبلا عاشقش بود بهش داده بود .
" اون ک-کجاست؟" اون اروم پرسید ولی اونقدر بلند بود که اون مرد بشنوه . جیمز نیشخند زد و چشماش پسرو اسکن کرد . فکر کرد شاید این برادر دوقلوی زین باشه ؟
" تو دیگه مثل قبل مظلوم بنظر نمیای . اون تتوها؟ " اون مرد با صدای خشنش گفت . زین سرجاش موند , سعی کرد استرس و احساس ضعفشو نشون نده .
" اون کجاست؟ " زین دوباره پرسید . جیمز خندید ، خودشو به زین نزدیک و نزدیکتر کرد و زین شروع به ترسیدن کرد . این چیزی نبود که توی نقشه قرار بود اتفاق بیوفته .
"تو فک نمیکنی بهتر باشه اگه اول ما- " جیمز شروع به صحبت کرد و زین حرفشو قطع کرد .
" نه بهتر نیست . فقط بزار اونو ببینم ، من باید بفهمم که اون اینجاست ." زین گفت . جیمز ایستاد "باشه"
ضربان قلب زین بالا رفت . جیمز به سمت ماشینش برگشت و در عقب و باز کرد و پسرو بیرون اورد . یه پارچه ی سیاه روی چشماش کشیده شده بود که مانع از دیدن اون میشد . جیمز دستشو توی موهاش برد و اونارو کشید ، باعث شد کلش به بالا کشیده بشه .
" حالا چطور قراره اینو انجام بدیم ؟" جیمز با حرص گفت و به زینی که چشماش روی لیامی که توی بغل جیمز میلرزید قفل شده بود نیشخند زد .
" فقط بزار من باهاش حرف بزنم... " زین گفت . بعد از صدای زین ، لیام متوقف شد و یخ زد . سعی کرد تقلا کنه تا شاید جیمز رهاش کنه .
" معاملمون اینجوری نبود " زین دید که چشمای جیمز سیاه و تاریک شد و اون لیامو محکم تر فشار داد .
" من میدونم ولی خواهش میکنم... این تنها کاری که تو میتونی برای ما انجامش بدی " زین گفت و جیمز سرشو تکون داد . چشمای لیام رو باز کرد و اونا بعد از باز شدن روی زین قفل شدن ، لباش به یه لبخند کوچیک کش اومدن .جیمز ولش کرد و دستاشو توی سینش بهم گره زد .
" دلم نمیخاد هیچ کار خنده داری انجام بدین . باهاش حرف میزنی و بعو به سمت من میای . حواستون باشه"
جیمز گفت , زین حرفی نزد ولی سرشو تکون داد .
جیمز به ارومی لیام رو هل داد . لیام به عقب نگاه کرد و بعد اروم برای ملاقات زین به سمتش حرکت کرد ، کاری که زین هم تکرارش کرد . زین آروم دستشو دور لیام حلقه کرد
" دوست دارم" زین گفت . عقب کشید و صورت لیامو قاب گرفت . " اوه خدا ! تو الان حالت خوبه !" زین از روی شونه های لیام به جیمز نگاه کرد تا بتونه بفهمه فرصت مناسبی برای توضیح عملیات هست یا نه . اونا خیلی خوش شانس بودن که جیمز با فاصله ی زیادی از اونها ایستاده بود .
" لوییس توی ماشینه . اون تورو میبره خونه- "
زین گفت و لیام شروع به گریه کرد . " باهاش نرو ، خواهش میکنم زی ، لطفا باهاش نرو " اون وسط گریه گفت . زین خودشو بهش نزدیکتر کرد و آروم در گوشش گفت
" من نمیرم بیبی ، اون فکر میکنه که من میرم . پلیسا همه جای این اطراف هستن و وقتی تو و لوییس از اینجا دور شدین اونا برای کمک به من میان "
" و بعد تو به خونه برمیگردی ؟ و فقط منو تو میمونیم؟ " زین پیشونیشو بوسید . " نه بیبی . تو به خونه خودت برمیگردی ، ولورهمپتون... " اون ناراحت گفت و یه وزنه ی سنگین رو روی قفسه سینش احساس کرد . خودشو نگه داشت تا گریه نکنه .
" نه نه ! تو نمیتونی منو ترک کنی . نه دوباره " لیام اونو محکم بغل کرد و فکشو بوسید .
" من قول میدم پسر خوبی باشم . من دوست دارم ، دلم میخاد باهات بمونم "
" منم دلم میخاد تو پیشم بمونی ؛ ولی این فقط برای امنیت خودته لی . من خیلی خیلی دوست دارم و دلم نمیخاد دوباره اسیب دیدنتو بیینم . تو با بودن کنار آدمایی مثله من امنیت نداری " زین گفت .
" نه " لیام گفت و زین صورت پسرو با انگشتش به سمت بالا حرکت داد تا توی چشاش نگاه کنه .
" بهم گوش کن . من هیچ وقت تسلیم نمیشم ... من آدمایی زیادی رو تو زندگیم از دست دادم ، و فک کنم قراره توروهم از دست بدم" اون گفت . بعد لباشو محکم توی لبای لیام قفل کرد و اجازه داد هردوشون از این آرامش بگیرن . دستای زین توی موهام لیام رفت و لیام گردن زین رو گرفت . وقتی اونا ازهم جدا شدن زین دوباره لیامو به خودش فشار داد " الان وقت رفتنه لیام "
لیام از سرجاش تکون نخورد . " خواهش میکنم... فقط-فقط یه بار دیگه " لیام التماس کرد و زین کی بود که اینو رد کنه ؟
اون لیامو محکم فشار داد و بعد دوباره لباشو بهش چسبوند .
" لیام- تو باید بری . دوست دارم ، خیلی زیاد " اروم زمزمه کرد و پیشونیشو روی پیشونی لیام گذاشت .
" توخیلی زیبایی لی... "
______
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
اقا نکنیییین😑
ووت هاش میتونه +95 بشه؟👅