" تو دیوونه شدی ؟ نمیتونی بری پیش پلیس و خودتو لو بدی ؛ اونا زندانیت میکنن اگه بفهمن که تو کسی بودی که اول لیامو دزدیدی و آوردیش پیس خودت! "
لوییس غر زد . زین با چشمای خالیش بهش نگاه کرد . چشماش پف کرده بود ، قرمز بود و اشکاش روی گونه هاش خشک شده بودن . دل لوییس خیلی وقته که برای شیطان دومینانت تو چشماش تنگ شده...
"من یه نقشه دارم "
زین بالاخره بعد مدت ها حرف زد...
____
24 ساعت از زمانی که با لیام حرف زده بود گذشت . زین نقششو به لوییس توضیح داد . گذشته از این ، اون فقط باید یه معامله با جیمز انجام بده . فقط همین .
" نه زی ، تو دوباره پیش اون برنمیگردی ! نه بعد از اون کارایی که باهات کرد . هیچ راه جهنمی وجود نداره که من بهت اجازه بدم " لوییس سرش داد زد .
" تنها نقشم همینه... " زین بسادگی جوابشو داد و یه نگاه اطمینان بخش به پسر بزرگتر انداخت .
الان ساعت 7:50 شبه . زین همه ی روز به سختی سعی کرد که ذهنشو از لیام و جیمز دور کنه ولی این بی فایده بود... مغزش دائما به این فکر میکرد که جیمز چه نوع دردی قراره به لیام وارد کنه ، و وقتی به اون فکر میکرد...
از گوشیش صدا اومد . یه پیام از یه "شماره خصوصی " که از طرف جیمز یا اسکیتر بود روی گوشیش معلوم شد .
اوه ، یه عکس ؟
بدون هیچ وقفه ای اونو باز کرد ، و قطعا این کار یه اشتباه بزرگ بود .
شکمش بهم پیچ خورد و حس کرد که نیاز داره محتویات معدشو همین الان یه جایی خالی کنه . اون یه عکس از لیام بود . چشمای زین خیس شد و اون برای مدتی سرشو روی میز نگه داشت .
وقتی زین از فورا از آشپزخونه خارج شد ، لوییس از خوندن وبسایت افراد گمشده دست کشید و با نگرانی به زین نگاه کرد که با سرعت وارد دسشویی شد . به صورت اجمالی به اشپزخونه نگاهی انداخت .
" ددی ؟ حال زین خوبه ؟ "
لوییس صدای هری رو شنید و اون دوتا باهم وارد اشپزخونه شدن . لوییس سرشو تکون داد .
" من هیچ ایده ای ندارم که دوباره چه اتفاقی افتاده "
هری به سمت پسر بزرگتر که روی میز نشسته بود رفت و کنارش نشست . لوییس لپتابو بست و وقتی دست دوست پسرش روی دستاش قرار گرفت و باعث شد به صورت ناخودآگاه لبخند بزنه.
"لیام خوبه... مگه نه ؟" هری آروم زمزمه کرد . لوییس به چشمای سبز هری نگاه کرد و حس کرد دوباره بیشتر از هربار عاشقش شده .
" من نمیدونم بیبی ، ولی زین یه نقشه ی خوب داره . اون- " لوییس جملشو قطع کرد وقتی هری توجهش به گوشی روشن زین جلب شد ؛ دستشو از توی دست لوییس بیرون کشید و به عکس توی گوشی خیره نگاه کرد .
لوییس به چشمای خیس هری که به صفحه زل زده بود نگاه کرد . هری دست دیگشو بالا آورد تا جلوی دهنشو بگیره .
"چی ؟ " لوییس داد زد و سریع گوشیو از تو دستای هری کشید . نفسش بند اومد .
" اوه خدای من "
هری از سرجاش بلند شد و با گریه به سمت زین رفت تا آرومش کنه . لوییس نمیتونست از سرجاش بلند شه . چشماش روی عکس قفل شده بود . اون هیچوقت نمیخاد فکر کنه که زین چجوری داره این وضعیتو تحمل میکنه... اگه کسی هری اونو میگرفت ، اون خیلی سریع نابود میشد.
لیام و زین مدت خیلی زیادی نیست که باهم بودن ، ولی لوییس میتونست با قاطعیت بگه که لیام همه چیز زینه... زین نتونست هیچکاری کنه و جلوشو بگیره ، اون خیلی سریع عاشقش شد .
اون عکس... لیام در حال گریه کردن بود . صورتش قرمز و خیس عرق بود . یه کراوات مشکی توی دهنش بود که اون دندوناشو روی اون بهم فشار میداد . چشماش فقط یکم باز بود ،ولی هرکسی میتونست به راحتی خستگی و مقدار زیاد گریه هاش رو از توی اونا بفهمه . هردو دستاش بالای سرش بسته شده بودن . سینه اش لخت بود ، پاهاش هم لخت بود! اون...اون کاملا لخت بود .
یه طناب روی زانوهاش بسته شده بود . طناب از پاهاش و دستاش به دوطرف تخت گره خورده بود و اونو توی یه حالت ثابت نگه داشته بود و باعث میشد بدنش کشیده بشه .
لوییس شکه شد . حس کرد با غش کردن فاصله ی زیادی نداره . دوباره به زین فکر کرد . زین روی زانوهاش جلوی توالت خم شده بود و هری به صورت دایره وار شونه هاشو به اروی ماساژ میداد . زین صدای گریه ها و ناله های آرومی رو از پشت سرش میشنید .
وقتی لوییش وارد اتاق شد ،هری بهش نگاه گرد و گریش شدت گرفت . هیچکدوم چیزی نگفتن . لوییس کنار زین نشست و مثله همیشه اونو توی بغلش کشید .
این لوییسو میشکنه که بهترین دوستشو توی همچین حالتی ببینه . اون فقط یه دفعه دیگه این حالتشو دیده بود... درسته و اون موقع هم دلیلش جیمز بود .
" من نمیتونم اینو ان-انجامش بدم... اون بهش آسیب میزنه . من م-میدونم این چه حسی داره ل-لو . نباید فقط اینجا بشینم ، باید یه کاری کنم... باید پیداش کنم "
لوییس صورشو توی دستاش گرفت . " گوش کن " ازش خواهش کرد . " لیام عین تو نیست . احساس تاسف نسبت به خودت و عذاب وجدانو تموم کن... تو میدونی اون گریه میکنه ، چون میترسه جیمز بهت آسیب بزنه . بس کن زی . ما باید بهترین کارو انجام بدیم . ما یه نقشه داریم . همه ی چیزی که نیاز داریم اینه که یکم صبر کنیم . لیام الان اصلا توی موقعیت خوبی نیست ، ولی جمعه ی هفته ی بعد قراره برگرده خونه و جاش امن باشه . پس گریه کردنو تموم کن مرد ! اگه نمیخای برای خودت انجامش بدی بخاطر اون انجامش بده! "
زین سعی کرد گریه کردنو تموم کنه . زیر چشماش بخاطر گریه های طولانیش سیاه شده بود . آب دماغشو بالا کشید و سعی کرد گه از لرزش شونه هاش جلوگیری کنه . سرشو اروم تکون داد .
لوییس یه نفس عمیق کشید ." بلند شو . بیا بریم توی تخت "
زین مخالفتی نکرد وقتی لوییس کمرشو گرفت و اونو توی تختش برد .
" بخواب . ما فردا با پلیس در جریان میزاریمش " لوییس گفت و زین سرشو تکون داد .
اون به سمت اتاق خودشون راه افتاد و بعد از ورود به اتاق هری رو دید .
" حال تو خوبه بیبی ؟ " لوییس گفت وقتی هری دستاشو دور پسر بزرگتر حلقه کرد .
" اون خیلی قویه لو ، ولی خیلی شکسته شده " هری زمزمه کرد و سرشو توی گردنش فرو برد . لوییس بخاطر لمس هری احساس آرامش کرد .
" من خیلی نگرانم که اگه اون بیشتر از یه هفته طول بکشه چه اتفاقی برای زین میوفته"
" منظورت چیه ؟" هری پرسید . لوییس از هری دور شد و پیرهنشو در آورد .
" خب ، سال ها پیش قبل ، وقتی زین از جیمز فرار کرد و هیچکسو نداشت که بره سمتش اومد پیش من . تو الان بخشی از زندگی من هستی ، پس شاید بتونم اونو بهت بگم... " لوییس به هری نگاه کرد که سرشو با تعجب تکون داد .
" زین توی یه دوره از عمرش کاملا دچار افسردگی شده بود ، بالاخره هرچی باشه اون بعد مدت ها از یه سادیسمی جدا شده بود ! من یادمه قبلا وقتی یه بار پیشش بودم ما باهم بلند خندیدیم ، و دفعه ی بعدی که من دیدمش اون توی اشک غرق شده بود...اون زمان...من چیزی از اینجور چیزا سر در نمی آوردم . میدونی ، اون بهش آسیب زده بود . من ازش پرسیدم که اون باهاش چیکار کرد... و بعدش اون جای تیغ روی دستاشو بهم نشون داد... " لوییس متوقف شد و هری شروع به سوال پرسیدن کرد
" چرا قبلا درموردش بهم چیزی نگفته بودی ؟ "
" من قسم خوردم که هیچ چیز درمورد این به کسی نگم ولی الان...
اون نمیخاست ضعیف بنظر بیاد ... اون تغییر کرده بود ... دیگه از جیغ ها و کابوس های شبانه اش خبری نبود ، دیگه خودشو توی اتاقش زندانی نمیکرد ، اون یه مرد جدید شده بود ... یه روز ، اون بلند شد و بهم گفت 'من میخام بیزینس خودمو شروع کنم ' . و به طور اتفاقی ، اونی که درموردش حرف میزد یه کلاب BDSM بود... "
هری شوکه شد . " من-من نمیتونم باور کنم . نمیتونم درک کنم اون چقدر آسیب دیده و ضربه خورده "
لوییس شلوارشو هم در آورد و روی تخت دراز کشید . هری هم کارشو تکرار کرد .
" اگه بهت میگفتم دیگه نمیتونستی بهش مثله ی دومینانت احترام بزاری . منظورم اینه که... نیمتونستی عادی بهش نگاه کنی "
هری روی سینه ی لویی لبخند زد .
" دوست دارم "
" منم دوست دارم "
زین با تموم شدن حرفشون به سمت اتاقش حرکت کرد . اون همه چیو شنید و اصلا ناراحت نشد که لوییس قولشو شکست ... اون کاریه که زین همیشه انجام داده...
_______
فاک بهت جیمز فاک بهت !😑😣😭
ایشالله تو جهنم ببینمت دلم خنک شه👍
یه دوست عزیزی بعد از اپ ها میاد میگه چقدر کمه😕
دیگه خواهر من معذرت میخام من که ننوشتمش فقط دارم ترجمش میکنم😐 شما خودت به بزرگیت ببخش✋
ووت +90💢