-Wandering [z.m]

Oleh itslindo_

36.9K 8.2K 5.3K

- "اجبار" فقط وقتی خوبه که باعث شه عاشقت بشم..! [completed] Lebih Banyak

آشنایی!
1 :
2 :
3 :
4 :
5 :
6 :
7 :
8 :
9 :
10 :
11 :
12 :
13 :
14 :
vote or comment?
15 :
16 :
17 :
18 :
19 :
20 :
21 :
22 :
23 :
24 :
25 :
26 :
27 :
28 :
29 :
30 :
31 :
32 :
33 :
34 :
35 :
36 :
37 :
38 :
39 :
40 :
41:
42 :
43 :
44 :
45 :
46 :
47 :
48 :
50 :
51 :
52 :
53 :
54 :

49 :

475 144 120
Oleh itslindo_

با توقف ماشین جلوی در ساختمون، زین صاف نشست و به اون دو نفر چشم دوخت.

لیام رو کرد سمت لویی: تو نمیای داخل؟!

لویی سری تکون داد: نه دیگه! بعدا بهت سر میزنم! دیگه زین هست خیالم راحته..

و انتهای جمله‌ش نیم نگاهی به زین انداخت!

زین برای تایید حرفش آهسته سر تکون داد و گوشه‌ی لبش رو از بین دندون‌هاش آزاد کرد...

لیام "باشه" ای گفت و پیاده شد!

لویی بلافاصله سمت زین چرخید: خیلی به پروپاش نپیچ! باشه؟
زی- اینکه انقدر آرومه عجیب نیست؟!

لو- خیلی کارای عجیب دیگه هم میکنه! حالا خودت میبینی.. بدو منتظرش نزار..

زی- فعلا...

گفت و از ماشین پیاده شد و درحالیکه کوله‌ی لیام رو بین انگشتاش می‌فشرد، وارد حیاط شد!

آهسته پشت سر لیام سمت ساختمون راه افتاد و همزمان چشم گردوند دور حیاط!

لیام زیرچشمی نگاهش کرد و بی‌هوا پرسید: چرا خواستی برگردی اینجا؟! من اگه جای تو بودم...

زین از پشت سر نگاهش کرد و بین حرفش پرید: شما جای من نیستی! هیچکس جای من نیست پس کسی نمیتونه درک کنه چی تو ذهنم میگذره یا چه حسی دارم الان! من اینجام چون فکر کردم این درست ترین کاره!

لیام چیزی نگفت و بحث بینشون رو بیشتر از این ادامه نداد...

زین دوباره برگشته بود به اون خونه و لیام وقتی به رفتاری که باید از خودش نشون میداد، فکر میکرد، چیزی نصیبش نمیشد!

تمام مدتی که توی ماشین بودن با خودش جنگیده بود تا اجازه نده زین دوباره توی خونه‌ش باشه اما درنهایت تسلیم شده بود!

تسلیم حسی که نه میدونست چیه و نه میدونست از چی و از کجا میاد!

زین برگشته بود اون هم تو بدترین روزهایی که میگذروند!

وقتی که حس میکرد حرف های دکترش به این معنیه که باید از تمام افراد توی زندگیش دوری کنه!

نفس عمیقی کشید و درب سالن رو باز کرد و وارد شد!

با صدای باز شدن در، ماریا بلافاصله از آشپزخونه بیرون دوید و جلوی لیام ایستاد!

زین پشت سرش وارد شد و بی توجه به اون دو نفر، سمت سالن رفت و گوشه‌ای نشست!

کاپشن لیام رو از تنش بیرون کشید و سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد!

تو همون حالت، نگاهش رو دور سالن چرخوند!

از آخرین باری که اونجا بود، مدت زیادی گذشته بود....

دلیل قانع کننده ای برای برگشتن دوباره به اونجا نداشت اما له خودش اطمینان داده بود این بهترین کاری بود که میتونست برای جبران انجام بده!

توی ذهنش با خودش تکرار کرد فقط قراره چند روز اونجا بمونه تا مراقب لیام باشه.. همین و بعدش دیگه واقعا از زندگی اون مرد بیرون میره!

چون دیگه مایکی وجود نداشت که باعث این اتفاقات بشه..

با یادآوری مایک، گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و نگاهی به صفحش انداخت...

خبری از مایک نبود... شاید انتظار نابجایی بود که فکر میکرد با روشن کردن گوشیش، قراره با حجم پیام‌های مایک روبرو بشه!

اما اینطور نبود؛ مایک هم رفته بود سراغ زندگیش و انکاراین فقط زین بود که برگشته بود سرجای اولش و درجا میزد!

دوباره برگشته بود به چندماه قبلش.. با این تفاوت که دیگه دل‌مشغولی‌ای به اسم مایک وجود نداشت و این بار فقط خودش بود...

به شعله‌های کوچیک شومینه خیره شد و نفسش رو بیرون فرستاد...

با خودش زمزمه کرد: هیچی قرار نیست همینجوری که هست باقی بمونه!
.
.
پلک هاش رو باز کردو کمی تو جاش جابه‌جا شد!

نگاهی به اطرافش انداخت و چند ثانیه‌ای طول کشید تا به یاد بیاره که کجاست!

دستی به گردنش کشید و کاپشن لیام رو کنار زد و از جا بلند شد...

سالن خونه مثل همیشه ساکت بود و هوا رو به تاریکی‌ میرفت!

سمت آشپزخونه رفت و توی درگاه در ایستاد...

ماریا با دیدنش، لبخندی زد: خوش اومدی! چیزی میخوری؟!

زین سر تکون داد!

م- چند لحظه بمون تا من...

زین جلو رفت و‌ سینی غذا رو از دستش گرفت: من ميبرم!

م- پس زود برگرد پایین... از صبح چیزی نخوردی حتما گرسنته!

وقتی نگاه پرسشگرانه‌ی زین رو دید، ادامه داد: لیام گفت... حتی بهم تاکید کرد خیلی سروصدا نکنم که بیدار نشی!

و پایان حرفش شونه‌ای بالا انداخت و از زین فاصله گرفت...

زین کمی مکث کرد و بعد با قدم های آروم از پله‌ها بالا رفت...

ضربه‌ی آهسته‌ی به در اتاق لیام زد و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه، وارد اتاق شد!

لیام با دیدن زین توی چهارچوب در، پنبه‌ی توی دستش رو روی میز انداخت و از جا بلند شد!

زین سینی غذا رو روی تخت گذاشت و چند قدمی عقب رفت..

لیام روی تخت نشست و بی توجه به غذاها به زین چشم دوخت..

زین در سکوت به دیوار اتاق تکیه داد و سرش رو پایین انداخت...

لیام کمی روی تخت جابه‌جا شد و پرسید: چیز دیگه‌ای هم هست؟!
زین با شنیدن صداش سر بلند کرد: نه!

لیام سینی رو جلوتر کشید: شام خوردی؟!

زین سرش رو به طرفین تکون داد: میرم پایین میخورم...

خواست چیزی بگه که صدای لیام مانعش شد: اتاقت هنوز دست نخوردس!

زین نگاهش رو به لیام که بدون نگاه کردن بهش، جمله‌ش رو به زبون آورده بود، دوخت...

باور اینکه لیام یکی از اتاق های خونه‌ش رو برای زین نگه داشته، سخت بود!

زیر لب تشکر کرد و وقتی نگاه منتظر لیام روی صورتش نشست، لب باز کرد: میمونم تا کمکت کنم...

و به وسایل پانسمان روی میز اشاره کرد...

لیام چند ثانیه بهش خیره شد و بعد بی حرف سرش تکون داد و مشغول شد...
.
.
زین تکه‌ی کوچیک پنبه رو بین انگشتاش فشرد و اطراف زخم لیام کشید..

با شنیدن صدای هیسی که از بین لب های لیام خارج شد، حرکات دستش رو کند تر کرد...

زخم روی پهلوش حالا دیگه تقریبا بسته شده بود و فقط بخش کوچیکی از
اون به واسطه‌ی بخیه‌هاش به کبودی میزد...

لیام که از ابتدا، دستاش رو تکیه‌گاه بدنش قرار داده بود و عقب رفته بود، خودش رو جلوتر کشید و صاف تر نشست...

حالا روی حرکات زین مسلط تر بود...

از بالا به سایه‌ی مژه‌هاش که روی صورتش افتاده بود، نگاه کرد و با خودش فکر کرد این چند مدت گذشته به هیچ وجه جز تصوراتش هم نبوده و حالا انگار دیگه خیلی خبری از روزهای کسل‌کننده‌ی قبلیش نبوده...

و دیگه کاملا به اینکه زندگی پر از اتفاقات غیرمنتظره‌ست، ایمان آورده بود!

با سوزشی که روی پوستش احساس کرد، تکونی تو جاش خورد و صدای آخی از بین لب‌هاش خارج شد...

زین پنبه‌ی توی دستش رو توی سطل انداخت و همزمان که تکه‌ای از باند رو جدا میکرد، لب باز کرد: میشه بهم زل نزنی؟!

لیام نیشخندی زد: به تو نگاه نمیکنم!

زین سر بلند کرد و از همون فاصله‌ی کوتاه به چشم‌های مرد مقابلش زل زد: بیخیال! من سنگینی‌ نگاهتو میشناسم..

لیام با چیزی که شنید، بدون اینکه نگاهش رو از زین جدا کنه، آهسته پرسید: اذیتت میکنه؟!

زین جوابی نداد و دوباره مشغول کارش شد، در حالیکه لیام یک لحظه‌هم نگاهش رو از روی صورتش برنگردوند!

وقتی آخرین تکه‌ی چسب رو روی پوستش زد، عقب رفت و وسایل ریخته شده روی تخت رو جمع کرد...

در همون حال، لیام رو مخاطب قرار داد: سعی کردم خوب پانسمانش کنم، ولی اگه مشکلی داشت بهم بگو...

لیام سر تکون داد و درست لحظه‌ای که زین از روی تخت بلند شد، مچ دستش رو بین دستش گرفت و نگهش داشت!

زین به سمتش چرخید و خواست چیزی بگه که لیام پیشقدم شد: ممنون...

زین برای لحظه‌ای از ذهنش گذشت که لیام مقابلش چقدر تغییر کرده...

با این حال تنها یه جمله به زبون آورد و دستش رو از دست لیام بیرون کشید: من واسه همین کاراست که اینجام...

و از اتاق خارج شد....
.
.
چنگالش رو توی تکه‌ی مرغ داخل بشقابش فرو کرد و لبخندی به ماریا که نگاهش میکرد، زد!

زی- چیزی شده؟!

ماریا شونه‌ای بالا انداخت: خوشحالم برگشتی... دیگه داشتم تنهایی کلافه میشدم!

زی- ولی من فکر میکردم همیشه اینجا تنها بودین...

ماریا چشم از زین برداشت و کمی ازش فاصله گرفت...

همزمان که خودش رو مشغول جابه‌جا کردن ظرف ها کرده بود، جواب داد: بودم! ولی بودن تو اینجا بد عادتم کرده بود...

زین لبخند محوی زد پ نفسش رو بیرون فرستاد!

دروغ چرا؟! خودش هم دیگه به اون خونه و تنها ساکنین توش عادت کرده بود!

آهسته صدا زد: ماریا؟!

ماریا دست از کار کشید و به سمتش چرخید!

زی- اون روز چیشد؟؟

ماریا مکثی کرد و به کابینت پشت سرش تکیه داد... حدس اینکه منظور زین کِیه خیلی سخت نبود...

اون هیچوقت حافظه‌ی خوبی نداشت اما تعداد زیادی نبودم افرادی که در اون خونه رو میزنن و میگن با لیام کار دارن و ماریا آخرین نفر اون‌هارو به خوبی به یاد داشت...

نگاهی به چشم‌های منتظر زین انداخت و سر تکون داد: دیدمش!

درباره مشغول کارش شد و ادامه داد: صبح بود که زنگ درو زد و گفت با لیام کار داره... وقتی لیام رفت دم در، اولش همه چیز خیلی آروم بود ولی یکدفعه بحث بینشون بالا گرفت... تنها کاری که تونستم بکنم این بود که به لویی خبر بدم! تا اون برسه، دوستت رفته بود و حال لیام هم تعریفی نداشت!

با تموم شدن حرفش، نیم نگاهی به زین ما به زمین زل زده بود، انداخت و ادامه داد: خیلی ناراحت نباش! مطمئن باش کسی تورو مقصر نمیدونه... مگر اینکه تو خبر داشته باشی از قبل...

زین بلافاصله سر بلند کرد: نه نه! قسم میخورم! مایک فقط به من گفت میخواد باهاش صحبت کنه!

ماریا با دیدن واکنش زین و صدای خشدارش، اخمی بین ابروهاش نشست: خیلی خب! غذاتو بخور تا سرد نشده...

گفت و خم شد تا ظرف‌های توی دستش رو داخل کابینت قرار بده...

زین بغضش رو قورت داد و تیکه‌ای از مرغش رو بین دندون‌هاش گذاشت و به گوشه‌ی آشپزخونه زل زد...

لویی و ماریا بهش اطمینان داده بودن که اون مقصر هیچی نیست اما لیام چی؟!

رفتار لیام باهاش تغییر کرده بود و نمیتونست منکرش بشه..

لیامی که میشناخت، داد میزد با بهش تیکه مینداخت اما حالا برخلاف همیشه مدام در مقابلش سکوت میکرد..

جایی خونده بود؛ اطرافیان آدم که تغییر کنن، آدم خودش هم عوض میشه...

خودش هم عوض شده بود... از خیلی وقت پیش..

از وقتی که با حضور توی زندگی لیام، زندگیش پراز سراشیبی شده بود...

یا شاید کمی عقب تر... مولا وقتی که به مایک شک کرده بود...

آهی کشید و چنگالش رو داخل ظرف برگردوند و بشقابش رو به جلو هول داد...

م- چرا نخوردی؟!

زی- کافیه! سیر شدم...

خم شد تا از روی صندلی بلند شه که با صدای تک‌سرفه‌ای از پشت سرش، چرخید و با لیام روبرو شد!

ماریا جلو رفت و سینی رو از دست لیام گرفت!

لی- من میخوام برم شرکت... شب دیر برمیگردم!

و بدون حرف اضافه‌ای از آشپزخونه خارج شد...

زین مسیر رفتنش رو دنبال کرد و با صدای ماریا به سمتش چرخید: تا حالا رفتی شرکتش؟!

زین سر تکون داد: آره یه بار...

م- خب بازم برو..

زین متعجب نگاهش کرد...

م- مگه نیومدی اینجا مثلا پرستارش باشی؟! باهاش برو دیگه!

زین مکثی‌ کرد تا جوانب کارش رو بسنجه!

حق با ماریا بود... لبخندی به اون زن زد و بلافاصله از جا پرید و خودش رو به در ورودی رسوند...

با دیدن ماشین لیام که هنوز توی حیاط بود، نفس راحتی کشید و چشم چرخوند دور حیاط...

لیام رو دید که کنار سگش ایستاده بود، صداش زد: لی- آقای پین!

لیام به سمتش چرخید: چیه؟!

و‌ با دیدن لیام که به سمتش میومد، ادامه داد: نیا جلو! بازه...
و به سگ سیاه کنار پاش اشاره کرد!

زین بلافاصله سر جاش ایستاد و زبونش رو طبق عادت روز لب‌هاش کشید... امیدوار بود لیام باهاش موافقت کنه...

لیام منتظر بهش خیره شده بود..

زی- لطفا وایسا... منم میخوام بیام شرکت!

گفت و پوست لبش رو به دندون کشید...

برخلاف تصورش لیام بی حرف سر تکون داد و ازش رو برگردوند...

زین لبخند پهنی زد و سمت ورودی خونه برگشت و با صدای لیام که تذکر داد "فقط سریع‌تر" قدم‌هاش رو تندتر کرد...

.
.
بلافاصله در اتاقش رو باز کرد و جلوی آینه نگاهی ب لباس‌هاش انداخت...

تازه به یاد آورد که بدون اینکه‌ وسیله‌ای برداره از خونه بیرون زده..

از حواس پرتی خودش نفس کلافه‌ای کشید و به ناچار کاپشن لیام رو که هنوز روی تختس افتاده بود، پوشید و از خونه بیرون زد!

بندهای کتونیش رو دور مج پاش بست و سمت لیام دوید...

لیام با دیدن زین، سوییچ ماشینش رو به سمتش پرت کرد و خودش ماشین رو دور زد!

زین متعجب سوییچی که به سمتش پرت شده بود، توی هوا گرفت و پرسید: من بشینم؟!

لی- رانندگی بلدی دیگه؟!

زین سر تکون داد و پشت فرمون نشست!

جرئت مخالفت با لیام رو نداشت پس فقط کلید رو چرخوند و بعد از شنیدن صدای موتورِ ماشین، دعا کرد هنوز چیزی از رانندگی به یادش مونده باشه...

وقتی به خیابون اصلی رسیدن، دور از چشم لیام نفس راحتی کشید و کمی سرعت ماشین رو بیشتر کرد..

ليام بی حرف به مقابلش زل زده بود و اخم محو بین ابروهاش نشون میداد، تو فکره!

زین نگاهش رو از لیام گرفت و سعی کرد آدرس شرکت رو به یاد بیاره!

با توقف مقابل شرکت، لیام بلافاصله پیاده شد و بعد از گفتن " ماشینو ببر
پارکینگ" از جلوی دیدش محو شد.
.
.
توی آینه آسانسور نگاهی به لباس‌هاش که چند روزی میشد که تنش بود، انداخت و دستش رو بین موهاش که حالا از همیشه بلندتر شده بود و تو شلخته ترین حالت خودش قرار داشت، فرو برد و با توقف آسانسور پیاده شد...

توی سالن خلوت مقابلش چشم چرخوند و دنبال لیام یا لویی گشت و وقتی پیداشون نکرد، سمت میز منشی رفت!

دختر مقابلش نگاهش رو بهش دوخت: بله؟

-آقای پین یا...

دختر بین حرفش پرید و صندلی های وسط سالن اشاره کرد: ایشون تو جلسه‌ن! منتظر بمونین تا بیان...

زین لب‌هاش رو جمع کرد و خودش رو روی صندلی‌ انداخت و پلک هاش رو بست...
.
.
لو- لیام تو واقعا احمقی! هنوز بیست و چهار ساعت نشده که مرخص شدی واسه چی اومدی اینجا؟!

لیام فنجون قهوه‌ش رو به لب‌هاش نزدیک کرد: خسته میشم تو خونه! این مدت کلی از کارام عقب افتادم.. توام که معلوم نیست سرت کجا گرمه...

لویی روی صندلیش چرخی خورد: میبینی که! همه‌ی‌ زندگیمو گذشاتم پای اینجا... حداقل دو روز بهم مرخصی بده...

لی- مرخصی چرا؟! خانوادت که اینجا نیستن! کجارو داری بری؟ پس بشین تو اتاقت کاراتو انجام بده...

لو- شاید میخواستم برم مسافرت...

لیام دستش رو به معنی "برو بابا" تکون داد و لویی زیر لب غرید: بی‌شعور!

لیام فنجونش رو روی میز برگردوند و از جا بلند شد: بسه دیگه! پاشو بریم... این دوستتم اومده نمیخوام زیاد تو شرکتم ول بگرده...

لویی از جا پرید و سمت در رفت: چرا زودتر نگفتی زین اینجاست؟!

لیام با دیدن واکنش لویی اخم محوی بین ابروهاش نشست و پشت سرش از اتاق بیرون رفت...

لویی چند لحظه‌ متعجب به زین که به پستی صندلی تکیه داده بود، نگاه کرد و دستش رو روی شونه‌ش گذاشت: زین؟ خوابیدی؟!

زین با شنیدن اسمش، چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهی به لویی که بالا سرش ایستاده بود، انداخت!

لبخندی زد و دست بلند کرد: هی لویی!

لویی مشتش‌ رو به مشت زین کوبید: هی پسر! تو چرا اینجایی؟

و درحالیکه دستش رو به کمر زین میفشرد، سمت اتاق انتهای سالن رفت....

لیام که هنوز دست به سینه کنار دیوار ایستاده بود، نگاهش رو از دست لویی که دور کمر زین پیچیده بود، گرفت و سمت منشی رفت!

زین نگاهی به اطراف اتاق انداخت و اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد استفاده بیش از حد از رنگ سفید بود...

اتاق بیش از حد روشن بود و ساده...

زین لب باز کرد چیزی بگه که لیام وارد اتاق شد و بی توجه به اون دو نفر سمت میز گوشه‌ی اتاق رفت...

زین به حدس خودش آفرین گفت، چون به محض ورود به اتاق حدس زده بود اونجا باید متعلق به لیام باشه!

لیام پشت میزش نشست و نیم نگاهی به لویی انداخت: واسه احوال پرسی وقت هست... کارای عقب افتاده‌ی من رو بیار...

لویی چهره‌ش رو جمع کرد: من وکیل این شرکتم... این کارا...

لیام بین حرفش پرید: لویی لطفا!

لویی بی حرف سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت...

زین در سکوت چشم از در بسته‌ی اتاق گرفت و با چند قدم خودش رو به پنجره‌ی های قدی اتاق رسوند!

با دیدن خیابونی که جلوی چشم‌هاش بود، نفس شرو بیرون فرستاد و چشم‌هاش رو بست!

سعی کرد ذهنش رو به هر چیزی جز اون روز پرت کنه!

صدای قدم‌های لیام رو پشت سرش می‌شنید...

و چند لحظه‌ بعد بوی عطر تلخ ولی آشنایی توی مشامش پیچید... نزدیک تر از همیشه!

کف دستاش رو توی جیب لباسش کشید و سرش رو پایین انداخت...

لیام درست کنارش ایستاده بود و زین چشم‌ دوخته بود به تصویر کفش‌هاشون کنار هم...

نفس های عمیق لیام رو به خوبی حس میکرد، مثل کسی که حرفی برای گفتن داره اما برای به زبون آوردن اون تردید میکنه!

زین در سکوت منتظر ایستاده بود تا لیام به حرف بیاد...اون حتي نميدونست ليام داره به چي فكر ميكنه؟!

صدای لیام که بلند شد، خط کشید روی افکارش..

لی- آخرین بار از پشت همین پنجره دیدمش...

حالا لیام ناخوداگاه به سوال زین جواب داده بود...

زین سر بلند کرد و به لیام نگاه کرد.... لیام اما مدت زیادی بود که بهش زل زده بود... درست از وقتی که از جا بلند شده بود و کنارش ایستاده بود....

حالا نوبت زین بود تا چیزی بگه... هرچند که دوست داشت این مکالمه تموم بشه...

چشم هاش همچنان خیره بود به لیام...

لیام میخواست هرچه زودتر نگاه خیرشون از روی هم برداشته بشه... میترسید از اینکه لو بره... از اینکه زین بلد باشه حسش رو از چشم‌هاش بخونه...

نگاه سرگردونش بین چشم‌های طلایی روبروش در گردش بود و وقتی زین لب باز کرد تا حرفی بزنه، روی لب‌هاش نشست!

زی- کارول...

با اولین کلمه‌ای که از بین لب‌هاش خارج شد، لیام دستش رو روی لبش گذاشت: نمیخوام چیزی بشنوم!

گفت و درحالیکه نفس نفس میزد کمی خم شد و دستش رو زیر چونه‌ی زین گذاشت و‌ سرش رو کمی بالا آورد!

فاصله‌ی بینشون حالا اونقدر کم شده بود که زین به خوبی گرمای نفس های لیام رو روی صورتش حس میکرد...

ضربان قلبش اونقدر بالا رفته بود که شک نداشت، لیام صداش رو میشنوه...

لیام اما اون لحظه به هیچی فکر نمیکرد... به هیچی جز چشم‌های طلایی رنگی که با اضطراب بهش خیره شده بود و لب‌هایی که برای نفس کشیدن باز مونده بودن...

**********
سلام دوستان.
بابت تاخیر پیش‌اومده متاسفم...
من هم درگیر کلاس‌های حضوریم هم کار میکنم پس سخته که همشو باهم مدیریت کنم :|
با این حال ممنون که هنوز به یاد این داستان بودین و برام کلی پیام گذاشته بودین 3>
.........
امیدوارم پارت جدید رو دوست داشته باشید!
اگر جایی غلط املایی داشت بعدا سرفرصت درستش میکنم...
و احتمالا آخراین هفته پارت جدید میزارم برای جبران این مدت..
............
مراقب خودتون باشید.
قوز نکنین و ماسک بزنین.

Lanjutkan Membaca

Kamu Akan Menyukai Ini

81.3K 10.6K 27
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
66K 7.5K 88
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
122K 13.6K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
8.4K 1.4K 42
Story by ann2who available on ao3 چی میشد اگه استیو زودتر از اقیانوس نجات داده میشد؟ چی میشد اگه بجای نتاشا، به استیو این ماموریت داده میشد تا وقتیک...