۵۲ ووت
زین:پدر میخواد ببینتت
لیام با شنیدن این حرف بدنش لرزید و کمی تو خودش جمع شد،سرش رو به دوطرفتندتند تکون داد
لیام بالا اومدن موهای تنش رو حس کرد و دوندونهای دراومده روی پاها و بدنش به شدت میسوختنبا چشمای آبیش به طلاییهای زین خیره میشه،قطرهی اشک بزرگ دراومده از چشماش و پایین ریختنش باعث شد زین به سمتش حرکت کنه
یک هفته از اومدن لیام میگذشت و اون کل روز تو خودش جمع میشد و روی مبل راهراه نارنجی میشست و با صدای بلند بیصداش اشک میریخت،صدای گریهی لیام بلندترین گریهی دنیا بود درسته از گلوش صدایی خارج نمیشد اما اون با قلبش گریه میکرد و اگه صدای قلبش رو دنیا میشنید قطعا همهی دنیا کر میشدن
زیر چشمای آبیش گود افتاده بود و لبهای بزرگش حالا خشک شده بودن
چشمای آبیش همیشه سرخ و گریون بود و حتی به زین هم دیگه توجهی نمیکرد و بهش اعتماد زیادی نداشتاون بیش از حد دلش برای بابا هریش تنگ شده بود،یه خوبیای که داشت شاید میشد به این اشاره کرد تو این یک هفته فقط راجر و زین به اتاقش میومدن و اون مارک و بقیه رو تا الآن ندیده بود
زین ساعتها کنارش مینشست تا با لیام صحبت کنه اما اون پسر اصلا تو این دنیا نبود
لیام تو قلعهی شنیش پیش بابا هریش دراز کشیده بود،اونا از مردم دنیا خبر نداشتن و مردم دنیا هم از اونا خبری نداشتن
تو قلعه شنی هری اسم غذا رو مینوشت و بعد از اون دریا اون رو براشون میاورد،دریا خیلی مهربون بود چون همیشه برای لیام غذاهای جدید و خوشمزه میاورد
لیام خیلی حرف میزد و هری یک تاج کوچولو روی موهای خرماییش بودن
لیام دریا رو میبوسید و دریا برای باباهریش هدیه میاورد
تاج هری آبی بود و کمی هم سبز بین رنگاش دیده میشدبابا لوییش میومد و به دریا میگفت که مرسی از هری و لیام مراقبت کرده و موقع شب بابا لویی از دریا و خانوادش مراقبت میکرد
تنها چیزی که لیام میخواست یه خونه با بابا هریش بود،یه خونه که هیچی نداشته باشه و بابا لویی خسته از کار بیاد و از دریا تشکر کنه،مراقب لیام و هری باشه،یهرخانوادهی واقعی باشن
تلویزیون کوچیک تو اتاق رو که زین آورده بود روشن بود و لیام میتونست خانوادههایی که تو ساحل زیر نور خورشید دراز کشیده بودن رو تماشا میکرد
زین:لیام من هستم،عزیزم!من کنارتم راجر هست هیچ خطری برای تو وجود نداره قسم میخورم
لیام لبهاش رو تو دهنش برد و اشکای بیشتری از چشمای درشتش ریختن
زین به سمتش میاد و دستای تتو خوردهی مشکیش رو به سمت لیام دراز میکنه
چشماش دودو میزدن و اشکای جدید جایگزین قبلی میشدن حس آدمی رو داشت که قراره بمیره
میدونست وقتی پدر میاد تا شخصا دیگران رو ملاقات کنه و ملاقاتشون تصویری نیست یعنی قراره بمیره
YOU ARE READING
My Son (LARRY & ZIAM) Complited
Fanfictionبه پسر کوچولوش که سرش رو پایین انداخته و چشمای آبیش رو نمیتونست ببینه،سرش رو بالا آورد و بوسهای روی پیشونیش گذاشت هری:باید پسرم بمونه اینجا لویی با اخم به سمت اونا میره و بعد از اینکه هری رو هول میده اخمی میکنه لویی:بعد از ۲۰ سال برگشتی با پسر اح...