با نشستن تو اتاق انتظار به اتاق سادهی قرمز رنگ خیره میشه رو مبل مخمل قرمز رنگ با چوبی که روشن بود نشسته بود،کمی از چوب رفته بود و مشخص بود کاملا قدیمیه
اتاقی که پر از عکس از خاندان سلطنتی بود و میز بزرگی که روش عکسهای ملکه،پرنس چارلز،پرنس ویلیام و لویی در سنین مختلف بود
هری قبلا هم اینجا اومده بود به یاد داره اون روز رو که پدرش اینجا آورده بودتش و ازش خواسته بود که به همه احترام بذاره
به یاد میاورد وقتی پدرش گفت نباید به چشمای ملکه خیره بشه و باید خیلی مودبانه جواب بده،وقتی ملکه از هری تعریف کرد پدرش خیلی خوشحال شد و با عشق و تحسین حرفای ملکه رو تایید کرد،دلش برای پدرش تنگ شده بود
۲۳ سال بود که از نعمت داشتن پدرش محروم شد و درست وقتی که فکر میکرد خوشبختترین آدم دنیاست پدرش رو از دست داد،شروع بدبختی هری دقیقا از روزی بود که رابین استایلز به خاک سپرده شد و اون پسر دیگه نتونست از پدرش بدیه دنیا رو یاد بگیره،هری دیگه نتونست از پدرش مبارزه کردن برای آزادی رو یاد بگیره،هری دیگه نتونست تو چشمای پدرش تحسین و افتخار رو ببینه
هری از همهی اینا محروم شد اما پسرکش همیشه هری رو با عشق و تحسین به هری خیره میشد،قهرمان لیام بتمن یا سوپدمن نبود قهرمانش بابا هریش بود که بدون هیچ پول یا چیزی فقط مقایل یک دنیا ایستاد و از تنها داراییش یعنی پسرش ایستاد
هری همیشه فرار میکرد اما حین فرار سپری بود درست بالای سر پسرش تا سنگها و تیرهایی که به اطرافشون پرت میشه فقط بدن خودش رو زخمی کنه
هری زخم میخورد و میسوخت اما اجازه نمیداد پسرش زخم بخوره یا بسوزه،هری میدونست تنها در یک صورت به پسرش آسیب میرسه و اون دقیقا روزی هست که هری نتونه چشماش رو باز کنه و برای همیشه خواب باشه
با صدای شنیدن در اخمی میکنه،مردی ۶۸ ساله با کتشلوار یک دست طوسی رنگ وارد شده بود،مردی که تقریبا لاغر بود موهای یکدست طوسی رنگی داشت و پوست صورتش کمی چوروک بود،دندونهای یکدست سفیدی داشت و دستهاش رو پشتسرش گره زده بود
هری به آرومی از روی صندلی بلند میشه و مرد بدون هیچ عکسالعملی فقط با لبخند با کفشهای مردونهی ورنیش به هری نزدیکتر شد و عینک مستطیلی استیلش رو کمی بالاتر برد تا هری رو بهتر ببینه
هری معذب از سر و وضع آشفتش کمی تو خودش جمع میشه،احساس میکرد کثیفترین موجود دنیاست و با ۱۰۰۰ وایتکس و مادهی ضدعفونی کننده قرار نیست پاک بشه،هری پاکیای تو وجودش نداشت،اون پسربچهی مرتب و تمیز ۲۰ سال بود که مرده بود
مرد:من پیتر جفرسون هستم،بهم اطلاع داده شده که شما خودتون رو هری استایلز معرفی کردین و اومدین تا پسرتون سِر لیام تاملینسون رو ببینین.
YOU ARE READING
My Son (LARRY & ZIAM) Complited
Fanfictionبه پسر کوچولوش که سرش رو پایین انداخته و چشمای آبیش رو نمیتونست ببینه،سرش رو بالا آورد و بوسهای روی پیشونیش گذاشت هری:باید پسرم بمونه اینجا لویی با اخم به سمت اونا میره و بعد از اینکه هری رو هول میده اخمی میکنه لویی:بعد از ۲۰ سال برگشتی با پسر اح...