47 - Don't Fight With Me -

1.6K 303 448
                                    

برای بار هزارم بود که به خودش لعنت میفرستاد و از کلافگی زیاد با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود.
دستشو توی موهای مشکیش فرو برد و نگاهش رو کمی چرخوند، دیدن مکس و دنیل توی آشپزخونه لبخند روی لبش آورد.

دنیل درحالی که اون پسر رو از پشت بغل کرده بود زیر گوشش چیزهایی میگفت که لبخند از صورت مکس کنار نمیرفت و این زین رو تا حد امکان خوشحال میکرد.

نمیدونست چرا اما ته دلش، توی دورترین نقطه وجودش میخواست که خودش و لیام جای اون دو میبودند نه توی موقعیت حالا.

ا- خسته بنظر میایی !

صدای کسی زین رو از افکارش بیرون کشید و نگاهش به سمت صدا برگشت و با دیدن چهره جدی استفن لبخند زد.

ز- شاید یکم

استفن کنار زین جا گرفت و شات ویسکی که بظاهر برای زین پر کرده بود رو به دستش داد.

ا- دیشب نخوابیدی، اینطوره؟

لیوانو توی دستشو چرخوند و سری تکون داد

ز- یه مدتی هست که نمیتونم عمیق بخوابم

استفن کوتاه خندید

ا- منم اگه یه مدتی توی بغل گرم لیام بودم، بعدش خوابم نمیبرد

زین خنده تلخی کرد و به شوخی زیر لب زمزمه کرد؛

ز- مزخرف نگو

هنوز چند ثانیه از پایان جملش نگذشته بود که بالاخره لیام از اتاق خارج و زین کلافه تر از قبل شد.

اومدنش از اول هم اشتباه بود اما نمیتونست بهترین دوستش رو توی همچین روزی تنها بذاره تا مکس جای خالی کسی رو حس کنه.

از بدو ورودش وقتی که با لیام روبرو شد اون مرد به سمت یکی از اتاقها رفت و حالا از اون خارج شد، اما چیزی که بعد خروج لیام اتفاق افتاد خونش رو به جوش آورد.

چند ثانیه بعد از لیام، مگی هم از همون اتاق پشت سر لیام خارج شد و زین مثل هربار دیدن اون دختر کنار لیام جنون رو تجربه کرد.

نفسشو عمیق بیرون فرستاد و صدای استفن کمی آرومش کرد

ا- تو که میدونی اون چقدر برای خواستنت تلاش میکنه، اینطور نیست؟

زین حالا نسبت به دقایقی قبل آرومتر بود و چشم هاشو باز و بسته کرد.

ز- تو احتمالا به عنوان فرشته نجات مردم بدنیا نیومدی؟

استفن خندید

ا- نه فکر نکنم، چون منم یه زمان هایی راهنمایی های اشتباهی میکنم

زین شونه ای بالا انداخت

ز-کی اشتباه نمیکنه؟ اشتباهات گاهی زندگی مارو میسازن

ا- اما گاهی میتونن زندگی آدمهای دیگه رو نابود کنن

در گیجی تمام سری تکون داد و نگاهش رو از استفن گرفت، شاید تازه متوجه مگی و لیامی شد که روبروش نشسته بودند و اون مرد با اخم های درهم به استفن نگاه میکرد.

SYNDROME [ZiamFanfiction]Where stories live. Discover now