42 - Wishes -

1.5K 294 211
                                    

گوشه ای از این دنیای روی گوشه ترین قسمت تخت دراز کشیده بود، اشکای داغش از چشم‌های خسته و طلاییش پایین میریخت و موهای مشکیش خیس شده بود.

اشک‌ با سرعت روی گونه‌‌ش حرکت میکرد و انگار هر چقدر درد بیشتری میکشید اشک‌ ‌ها با شدت و سرعت بیشتری پایین میریخت.

چند روز بود قهوه‌‌ای چشم های لیامو ندیده بود؟ چند روز فاکی بود که طعم لبهای اون مردو نچشیده و چند روز لعنتی بود که توی خاطراتش زندگی میکرد؟ چند روز کوفتی گذشته بود که توی سرش با لیام خیالی صحبت میکرد؟

حسی که داشت مثل مرگی بود که هیچوقت قرار به رسیدنش نبود و این روزها زین دورترین فرد جهان از همه چیز بود.

با باز شدن در اخم‌هاشو در هم کشید و صدای قدم های اون مرد و عصای فلزیش  رو نادیده گرفت.

ز- چون‌ اینجا خونه کوفتی توعه دلیل میشه قبل از اینکه بیایی داخل در نزنی؟

یاسر نفس عمیقی کشید و با لبخندی که زد به حرفای زین اهمیت نداد؛

ی- ب...برای امروز آماده ای؟

زین با تعجب رو تخت نشست و مشکوک به اون مرد نگاه کرد

ز-منظورت چیه؟ چی تو فکرت میگذره؟

یاسر نگاهی به زیر پا انداخت و گفت؛

ی- ش..شک داشتن به منو تموم کن، یادت رفته؟ ا..امروز قرار بود برای انجام یکسری کارها ب...بریم شرکت !

ز- و اگه من نیام؟

یاسر سری تکون داد

ی- ف...فکر میکنم یه قراری داشتیم

زین پوفی کشید و دستشو تو موهاش فرو برد

ز- تو از کدوم جهنم پیدات شد اخه؟

یاسر اخماشو توی هم کشید

ی- د..دلیل بی احترامی های قبلتو پای اینکه ناراحتی گذاشتم، بهتره م...مواظب کلمات باشی، من هنوز پدرتم

زین پوزخندی زد

ز- متاسفم ولی تو هیچکس و هیچ چیزی نیستی!

قبل از اینکه یاسر چیزی بگه ادامه داد؛

ز-نه صبر کن، متاسف نیستم خیلی هم خوشحالم.

یاسر نفس هاشو با حرص بیرون فرستاد و قبل از خروج گفت:
ی- نیم س..ساعت دیگه حرکت میکنیم !

بعد از صدای بسته شدن در زین از روی تخت بلند شد، نگاهش به سمت یاقوتی کشیده شد که روی میز بود، با یادآوری همه چیز، لبخند تلخی زد؛ تنها چیزی که بهش حس خوبی میداد‌ حالا همون سنگ با ارزش بود.

لباس هاشو عوض کرد و بدون توجه به چیزی از اتاقش خارج شد.

پله های اون خونه رو به آرومی پایین میرفت که صدایی آشنا توجهشو جلب کرد.

SYNDROME [ZiamFanfiction]Where stories live. Discover now