41 - Fade Out -

1.6K 299 389
                                    

🎵 |Where do lovers go? - Ghostly kisses

برای آخرین بار تمام راه حل های ممکن رو بررسی کرد و مثل هربار به بن بست های ترسناکی برخورد.
هر لحظه که می‌گذشت مغزش بیشتر روی عاقلانه بودن تصمیمش پافشاری میکرد.

بعد از خروجش از دفتر لیام ایمیل جدیدی دریافت کرده بود و همه چیز زینو برای گرفتن تصمیمش مطمئن تر میکرد.

"میدونم از سوپرایز جدیدم خوشت نیومده!
خیلی خوب میشناسمت که میدونم الان به چی فکر میکنی زین، ولی باید بدونی گفتن حقایق به لیام به
نفعت نیست. در صورتی که من به چیزایی که میخوام نرسم انتقام کارهایی با من کرده رو ازش میگیرم و اینبار بدون هیچ نگرانی اینکارو میکنم،
اینهارو بهت میگم تا بدونی تمام راهی که داری اینه که طرف من باشی.
بین زندگی لیام و زندگی با لیام یکیو انتخاب کن، البته انتخاب دومی پایداری نداره، چون لیامی برات باقی نمیمونه !
راستی مارگریت چطوره؟"

دستای لرزونشو جلو برد و از روی میز روبرو پاکت سیگار لیامو برداشت، با لبخند تلخی بهش نگاه کرد و نالید:

ز-بهم قول بده آرومش کنی !

قطره اشکش روی پاکت سیگار چکید و زین نفسشو مثل آهی بیرون فرستاد. سیگارو روی میز گذاشت و بازهم نفس های آخرو برای نجاتش کشید؛

اگه زین سهامشو به نام یاسر میکرد لیام هیچوقت نمیبخشیدش و شاید اوضاع بدتر از این میشد، اما اگه برمیگشت کنار اون مرد و اجازه میداد اون از سهامش استفاده کنه، یه سودی داشت، اونم این بود که سهام هنوز برای خودش بود و شاید یروزی میتونست دوباره از اون جهنم فرار کنه و کنار لیام باشه !

اما یچیزی بدجور اون پسر رو میترسوند، اگه لیام بیخیال همه چیز میشد و برای همیشه از لندن میرفت چی؟ زین باید تموم عمر در کنار مردی میموند که خواسته و ناخواسته همیشه زندگیشو نابود کرده بود؟

قدم های بی جونش رو روی زمین کشید، پشت در اتاقی ایستاد که لیام داخلش برای مدتی قصد استراحت داشت.

حتی از پشت در هم بوی دود سیگاری که اون مرد کشیده بود میومد، لبخند تلخی زد، خوشحال بود که لیام چیزی رو داره که در نبود زین آرومش میکنه، مثل سیگار !

اما خودش چی؟ چی داشت که جای کافئین چشم‌های اون مردو براش پر کنه؟ قهوه؟ قهوه در مقابل چشم های اون مرد یه شوخی بزرگ بود.

دست خستش به آرومی روی در نشست، قصد ایجاد صدایی رو نداشت و موفق هم شده بود.
با صدای آرومی که حتی خودش بزور می شنید گفت:

ز- خیلی زود این داستان قشنگ تموم شد لیام، اونقدری زود که حتی فرصت نشد بهت بگم؛ دوستت دارم! بهت بگم که چقدر عاشقتم، و همیشه پشت کلمات دیگه این حرف‌هارو پنهان کردیم. من اونقدری دوستت دارم که حاضرم تو چشمات غرق بشم و بمیرم، جوری عاشقت شدم که تمام دردایی که تو بهم میدی رو میپرستم لیام، من تو این عشق یه مازوخیسم لعنتی بودم و تو یه تهدید بزرگ برای من و منی که لذت بردم ازت !

SYNDROME [ZiamFanfiction]Where stories live. Discover now