46 - Atonement -

1.5K 297 388
                                    

چشم های خستش باز شد و خودشو جلوی در خونه مردی پیدا کرد که تا حد مرگ نگرانش شده بود. زین به خودش دروغ نمیگفت، درصد زیادی از دلتنگی مخلوط با نگرانیش پا های خسته و بی جونش رو به اینجا کشیده بود.

آب دهنشو با سختی قورت داد، اینکه از کلید استفاده میکرد یا زنگ در تصمیم سختی بود، نگاهی به ساعتش انداخت و وقتی ساعت 2:30 صبح رو مشاهده کرد پوفی کشید‌.

کلید رو از‌ جیبش خارج‌ کرد و با استرس مشهودی درو باز کرد.

به آرومی وارد خونه شد و هجوم عطر تن اون مرد قلبشو نوازش کرد، قدم هاش رو بی صدا برداشت و به اطرافش دقت کرد.

خونه کمی بهم ریخته بود و زین با حرص سری تکون داد

ز- اینجا چخبر بوده؟

دستاشو به کمرش تکیه داد و طولی نکشید که با روشن شدن یکی از لوستر های بزرگ دید بیشتری به خونه پیدا کرد و فورا به سمت صدا چرخید.

چشم‌هاش با دیدن لیامی که تنها شلوار مشکیش رو بدون هیچ تیشرتی پوشیده بود و با نیشخند بهش نگاه میکرد برق زد.

ل- دنبال چیزی میگردی؟ چون به بهونه های مختلف هربار کنارم میبینمت

ز- م...من...من فقط...

ل- بعد تماست دلتنگم شدی؟

ز- برای اون من...من دستم خورده بود

لیام کوتاه خندید و زین لبشو گزید

ل- حتما بعدشم راه رو گم کردی و دیدی اوه کلید اینجارو دارم یا هم که توی خواب راه میری!

زین چشم هاش رو با حرص باز و بسته کرد و در تصمیم آنی خودش رو لو داد؛

ز- هیچکدوم، نگرانت شده بودم

لیام لبخند تلخی زد

ل- خب میبینی که خوبم، لطفا زین قبل از اینکه دوباره باهم بودنمون رو فراموش کنی و یا بعدش بگی اشتباهی اینکارو انجام دادی برو

زین اخماشو توی هم کشید و چند قدم جلو رفت

ز- مگه تو همه‌ی اینکارارو بامن نکرده بودی؟

اون مرد چند دقیقه‌ای خیره بهش چشم دوخت و لبهاش بالاخره از هم جدا شدن

ل- مرسی که یادم آوردی چقدر احمق و بی لیاقتم

نفسشو بیرون فرستاد و کلافه، قبل اینکه زین اظهار پشیمونی کنه گفت:

ل- دیر وقته برای چی اومدی؟ برات تاکسی میگیرم اینطوری رانندگی‌ نکن

قبل از اینکه به سمت دیگه ای برای فرار قدم برداره زین جلوشو گرفت؛

ز- الان همه چی برعکس شده؟ الان من شدم اون کسی که داره آزار میده و تو مهربون رفتار میکنی؟

SYNDROME [ZiamFanfiction]Where stories live. Discover now