21 - Peace Of Mind -

1.7K 333 289
                                    

با لبخند عجیبی به نیم رخ جدی اون مرد نگاه میکرد، طوری که اخماشو توی هم فرو میکرد و گاهی دستش تو موهاش حرکت میکردند اون پسرو به وجد میاورد.

ل-به چی خیره شدی؟!

بدون هیچ گارد و مقدمه ای نالید
ز-به تو !

چشمای قهوه‌ای اون مرد از جاده برداشته شد و به زین نگاه کرد؛ لبخندی که روی لباش نشسته بود بی نهایت خیره کننده بود.

زین در حالی که پاهاشو جابه جا میکرد بی توجه به نگاه متحیر و خیره اون مرد پرسید
ز-کجا داریم میریم ؟!

لیام جدی نبود اما اخم روی چهرش بود درست مثل عضوی از بدنش
ل-گفتم که بزودی میفهمی !

زین لباشو روی هم کشید و پشت سرش دستشو روی لبش گذاشت
ز-خب حداقل برام قهوه بخر!

لیام کج کج نگاهش کرد
ل-با زهر یا بدون زهر ؟!

زین به یاد رفتار احمقانه اون روزش زبونشو با خنده روی دندوناش کشید

ل-در هر حال وقتی رسیدیم خودم درست میکنم !

زین با تعجب نگاهش کرد، اونها کجا میرفتند و از همه عجیبتر لیام قهوه درست میکرد؟!

ز-پس حتما زهر توش داره !

لیام همچنان کج کج نگاهش کرد و درحالی که جاده رو خالی از ماشین پیدا کرد به سمت زین‌ خم شد و تو فاصله تقریبا کمی توی چشماش زل زد.

ل-زهرشو باید از چشمای تو بردارم !

زین درحالی که سعی میکرد لیامو به سمت صندلی خودش هل بده و از تصادف احتمالی جلوگیری کنه با تعجب نالید
ز-چشمای من خیلیم خوبه، زهر ندا....

ل-چشمات یجوریه....مثل قوی ترین زهر دنیا توی چند ثانیه آدمو خفه میکنه، سست میکنه و بعد هیچ کلمه ای قاصر نیست که حالتو توضیح بده !

سرجاش برگشت و با خونسردی به رانندگی پر خطرش پرداخت اما زین هنوز هم با چشم های متحیر به لیام خیره بود و خیلی غیر ارادی پلک میزد.

ز-تو...لیام من باورم نمیشه اینارو از تو شنیدم، از طرفی حالا حس میکنم اون احساسی که اوایل راجبت داشتم همچین اشتباه نبوده !

لیام نیشخندی زد
ل-من فقط حقیقتو گفتم....

مکث کوتاهی کرد و به چشمای زین نگاه کرد:
ل-یه حقیقت راجب خودم !

زین لبشو گزید و همچنان نگاه خیره‌اش روی صورت جدی اون مرد بود، حتما وقتی میخندید پرستیدنی میشد !

ل-میتونم یه سوال ازت بپرسم ؟!

زین سری تکون داد

ز-آره حتما !

ل-تو قرار بود واقعا با کالین ازدواج کنی؟!

زین نفسشو به آرومی بیرون فرستاد

SYNDROME [ZiamFanfiction]Where stories live. Discover now