4 - Confused -

2.1K 448 359
                                    

فلش بک
دو سال قبل:

با عصبانیت درو بهم کوبید و کوله‌اشو روی زمین پرتاب کرد

ز-نمیشه مکس بازم نشد، اخراج شدم !

با چشمای به اشک نشسته جمله اخرو زمزمه کرد و روی کاناپه نشست، دستاش روی چشمای آماده به ریزش اشکش قرار گرفتند و با صدایی سرشار از ناامیدی گفت:
ز-بازم نتونسم، من یه احمقم مکس !

دوست چشم رنگیش با مهربونی دستشو روی شونه های اون پسر گذاشت و با صدایی پر انرژی بهش انگیزه داد

م-اشکالی نداره زین، من با پدرم صحبت میکنم شاید بتونه یه کار دیگه برات جور کنه!

ز-چه فایده اگه از اونم اخراج شم؟! زندگی من مثل یه بازی گلفه که کسی داره بازیش میکنه، حتی توپ گلفم نمیشناسه !

م-اما اخه تو چیکار میکنی که اخراجت میکنن زین !

دستاشو از روی صورتش کنار زد و چشمای به سرخ شدشو به مکس نشون داد

ز-من هیچ کاری نمیکنم مکس، قسم‌ میخورم، همش کار اونه

جمله اخرو با صدای ارومی گفت اما این‌ از گوش های تیز مکس دور‌ نموند.

م-زین اون وجود نداره، تو اشتباه میکنی چرا باید کسی بخواد تو و خانوادتو اینجوری بدبخت کنه؟!

ز-منم دنبال دلیلشم، اما هر دفعه به بن بستی میخورم که علاوه به تهش اولشم بسته شده

مکس نفس عمیقی کشید و به نوازش پشت زین ادامه داد
م-خواهرت چی، اون بهتره ؟!

بار دیگه صداش سرشار از بغض شد
ز-برای درمانش پول لازم دارم، اما‌ نمیتونم مکس من نمیتونم!

پایان فلش بک-

آب سردی روی صورتش پاشید و به قطره های آبی که از روی صورتش لیز میخوردند خیره شد، هرکدوم به سرعت به پایین می اومدند و گاهی بین‌ راه بخاطر سراشیبی کند‌تر از قبل میشدند و بعد با قدرت ادامه میدادند؛ چقدر شبیه ما آدمها بودند !

آهی کشید و با خشک کردن صورتش از سرویس‌ بهداشتی خارج شد؛ زندگیش مثل یه بومرنگ شده بود که مدام با هر پرتاب دوباره به عقب برمیگشت.

با تقه‌ای که به در خورد با صدای آرومش "بیا تو" و لب زد.
در به آرومی باز شد و زین انتظار هرکسی رو داشت بجز لیام !

ز-مشکلی پیش اومده؟!

لیام چند قدمی به داخل اتاق حرکت کرد و با صدای بمی گفت:
ل-کالین اینجاست؟!

زین نگاهی به دورتادور اتاق انداخت
ز-میبینی که اینجا نیست !

اخمای لیام بیشتر گره خورد و بعد از تکون دادن سرش عقب گرد کرد.

ز-تو دیروز توی اون راهرو بودی و ما همو دیدیم، چرا دروغ گفتی؟!

لیام با پوزخندی به سمت زین برگشت و چند قدمی بهش نزدیک شد.
سیگاری از پاکتش برداشت و اونو بین لباش گذاشت؛ فندک طلاییشو به دست زین داد؛

SYNDROME [ZiamFanfiction]Where stories live. Discover now