آرزو می کردم که کاش پدر و مادرم بودن و می دیدن. یا حداقل می تونستم مال نامجون رو ملاقات کنم. اون دعوت شون نکرده بود و هرگز هم در موردشون صحبت نمیکنه. شاید بهتر باشه یک روزی درباره اش بپرسم. چون در موردش اذیتم نمیکنه و فکرش رو هم نکردم هیچ وقت این کارو انجام ندادم. با کسالت همین که طبقات از جلوی چشم مون رد میشدن، نگاه می کردم. به نظر می رسید این آسانسور هرگز قرار نیست به طبقه ی ما برسه. البته می دونستم که این ساختمون به غیر از بخش های VIP پنجاه طبقه هست که البته دقت نکرده بودم کدوم طبقه مال ماست.

شاید بهتر بود می پرسیدم اما قبل از اینکه حتی افکارم تموم بشه__ نامجون من رو به سمت دیوار هل داد و با فشار زیادی شروع به بوسیدنم کرد. شوکه شده بودم، واقعا اصلا توقعش رو نداشتم. نالیدم، لب هام رو براش باز کردم تا زبونش زبونم رو لمس کنه. دست هاش پهلوهام رو نوازش کردن و روی رون هام کشیده شدن تا من رو بلند کنند. به دیوار تکیه ام داد و با بی صبری به جلو ضربه ای زد.

از حرکتش نفسم بند اومد، بوسه رو عمیق تر کردم و اجازه دادم تا توی لمسش رها بشم. به نظر میاد هرگز نمیتونم به حد کافی این مرد رو برای خودم داشته باشم. خب خوشبختانه برای من، حالا دیگه رسما ازدواج کردیم و می دونم که قرار نیست نگران این حرفا باشم. اون قانونا و برای همیشه مال منه.

نالید و در حالی که عقب می کشید، گفت:" خدای من، بیبی. میتونم تمام شب رو ببوسمت تو خیلی خوشگلی."

سرخ شدم، سعی کردم روی پاهام بایستم و لباس هام رو مرتب کنم. خدارو شکر که کسی توی این طبقات سوار آسانسور نشد. صدای دینگ آسانسور رسید و من اخم کردم. بالا هیچ شماره ی طبقه ای نوشته نشده، به خاطر همین زمزمه کردم:" جـ-جونی؟"

اون لبخند زیبا و چالدارش رو بهم زد و من رو از آسانسور بیرون کشید. توی تمام طبقه فقط یک در وجود داره. و با توضیح اون فکرم کامل شد و گفت:" من طبقه ی VIP رو برای خودمون گرفتم." و موقع حرف زدن، در رو باز کرد.

چشم هام وقتی که وارد شدم گرد شدن.

"نامجون... تو مجبور نبودی چنین کاری کنی. حتی یک اتاق معمولی هم کاملا عالی بود."

اون گفت:" عا بی خیال. تو واسه ی اینکه اینجوری با من و مشکلاتم کنار اومدی لیاقتت بهرین بهترین هاست." بعد گونه ام رو بوسید. کیف ها رو یک گوشه ی اتاق پرت کرد و دست هاش رو بهم مالید.

"بسیار خب. من میرم خیلی سریع یک دوش بگیرم بعدش هم تا من وسایل رو آماده می کنم تو میتونی دوش بگیری." بهم چشمک زد.

من در حالی که کمی عصبی و مضطرب بودم وسط اتاق ایستادم، گفتم:" چی رو آماده می کنی؟ ما میتونیم فقط کنار هم باشیم و همدیگه رو بغل کنیم و دراز بکشیم و فیلم ببینیم، البته بعد از شنا کردن." این رو گفتم، بهش لبخند زدم و روی تخت نشستم.

Crave | Per TranslationWhere stories live. Discover now