22.

5.2K 671 71
                                    

کشش (اشتیاق) | Crave

22

از دید سوک جین

در حالی که یونگی از اتاق می رفت بیرون، بهش چشم غره رفتم. جیمین وقتی وارد اتاق شدم به سمتم نگاه نکرد.

گفتم:" مینی، الان چه اتفاقی داشت می افتاد؟"

نفسش رو بیرون داد و بلاخره بالا رو نگاه کرد:" منظورت چیه؟"

گفتم:" نمیخوام اطراف اون یارو ببینمت، باشه؟! تنها کاری که اون بلده انجام بده، صدمه زدن و سواستفاده کردن از توئه."

گفت:" میدونم. واقعا یک تصادف بود، باشه؟ منم اصلا کاری به کارش ندارم." و سعی کرد بهم اطمینان بده.

تایید کردم، کمکش کردم بلند بشه و به اطرف اتاق خالی نگاه کردم:" متاسفم که اخیرا زیادی بهت سخت گرفتم. من فقط خیلی نگرانت بودم و تو هم واقعا متفاوت رفتار می کردی. دارم سعی میکنم خودم رو با تمام این تغییرات هماهنگ کنم اما واقعا سخته."

جیمین با جدیت بهم نگاه کرد:" متاسفم. از زمانی که یونگی رو دیدم کلی اشتباه کردم و فقط خیلی احساس بدی در مورد خودم داشتم، با دیدنش عوض شدم و حالا فقط دارم سعی میکنم خودم رو بشناسم." بعد نفسش رو بیرون داد:" و دوستم، جوهیون؟ اصلا تقصیر اون نبود؛ پس لطفا اون رو سرزنش نکن. من ازش خواستم بریم کلاب، اون نمی خواست بیاد. من دلم میخواد که ملاقاتش کنی."

وقتی جیمین این رو گفت، چشم هام کمی گرد شد:" واقعا؟ واقعا باهات خوبه؟"

لبخند زد:" اون از من خوشش میاد. واقعا هم پسر خوبیه. دلم میخواد بهش یک شانسی بدم و فکر میکنم که لیاقتش رو داره."

اون رو توی بغلم گرفتم، نفسم رو بیرون دادم:" تو لیاقت چیزهای خوب رو داری، جیمین. تو لیاقت این رو داری که تو زندگیت به چیزای خیلی زیادی برسی. هرگز نذار کسی باهات طوری رفتار کنه که احساس کنی لیاقتش رو نداری."

اون آروم بینیش رو بالا کشید و سرش رو روی سینه ی من تکیه داد، گفت:" جین هیونگ خیلی دوست دارم."

" منم دوستت دارم."

در حالی که بقیه ی وسیله هارو گذاشتیم تو ماشین حمل و نقل، به نامجون لبخند زدم.

اون من رو به کنارش کشوند و از بقیه دور کرد:" حالش چطوره؟"

" خوب میشه. ممنون ازت که باهاش حرف زدی. فکر کنم واقعا کم کم داره ازت خوشش میاد."

بهم لبخند زد:" خوشحالم. اون واقعا دوست داشتنیه. واقعا نمیتونم صبر کنم تا خونه ی جدید رو، بهت نشون بدم."

کمی سرخ شدم و در حالی که به سمت ماشینش می رفتیم، پرسیدم:" چندتا اتاق داره؟"

جیمین و جونگکوک با تهیونگ و هوسوک رفته بودن و یونگی هم خودش زودتر رفته بود. اون بهم چشمک زد، گفت:" پنج تا."

Crave | Per TranslationWhere stories live. Discover now