54.

3K 472 119
                                    

کشش (اشتیاق) | Crave

54

از دید جیمین

"الآن چیزی هست که بخوای به ددی بگی؟" نگاه گناه کاری به خودم انداختم، دهنم پر از کوکی بود. یک بسته اُوریو باز کرده بودم که کنارم کل زمین و لباس هام رو پوشونده بود. یک گالن شیر که تا نیمه اش رو خورده بودم کنارم روی زمین گذاشته بودم و پیراهنمم خیس و چسبناک بود.

سرم رو تکون دادم و با دهن پر گفتم:" اووم، نـ-نه."

می دونستم که شبیه یک سنجاب با دهن پر شدم. یونگی نالید، سرش رو تکون داد و در حالی که درباره ی بچه های پر انرژی و دوست پسرهای رو اعصاب غرغر می کرد، نگاهی به این بهم ریختگی ای که درست کرده بودم انداخت. کوکیم رو فورا جویدم و می خواستم سریع بلند شم اما نتونستم. شکم بزرگم که حسابی هم گرد شده بود نمی­ذاشت، حتی نمی­تونستم با موفقیت رون هام رو ببینم!

به نظر می اومد که انگار سه قلو توی دلم باشه. نالیدم و دست هام رو برای ددی دراز کردم اما اون برگشت توی آشپزخونه، چشم هام پر از اشک شده بود. گفتم:" به مینی کـ-کمک کن!"

نفسش رو با صدا بیرون داد، دست هام رو گرفت و کمکم کرد تا بلندشم.

گفت:" حسابی بهم ریخته شدی، بیبی بوی." بعد لپ هام رو توی دست هاش گرفت و بینیم رو بوسید، اضافه کرد:" و همینطور چسبناک." چینی به دماغش انداخته بود که باعث شد ریز ریز بخندم، سعی کردم لباس خیسم رو دربیارم و روی زمین انداختمش.

"وقت حمومه!" به سمت پله ها دویدم و تقریبا قبل از اینکه یونی بگیرتم نزدیک بود روی پله ها به زمین بخورم که اون به موقع گرفتتم. مجبورم کرد تا آروم تر راه برم و باقی راه دستم رو گرفت، اخم و لب ورچیدنم رو نادیده گرفت.

دستور داد:" همین جا بشین و تکون هم نخور؛ مگر اینکه دلت اسپنکی (در کونی) بخواد." مجبورم کرد روی سرویس بشینم تا حمومم رو آماده کنه.

با دستور فریاد زدم:" حباب ها و اردک هام یادت نره!" و دستم رو روی شکمم حائل کردم که تقریبا میشه گفت به عنوان استراحتگاه بازو ازش استفاده می کردم.

تایید کرد:" خیلی خب."

نگاه من بی اختیار روش چرخید و منتظر موندم تا اینکه با دیدن کوکی که از کنار اونجا رد میشد نفسم حبس شد، داد زدم:" کوکی! وقت حمومه!" به سمتش دویدم و کشوندمش تو.

اون چند باری پلک زد و نگاهی به ددی انداخت، گفت:" میخوای این دفعه من مراقبش باشم؟"

وفتی از یونی پرسید، یونی فقط شونه اش رو بالا انداخت و از حموم بیرون رفت، گفت:" باشه. پس من میرم براش لباس بیارم." و در رو بست.

و وقتی که کوکی داشت کمکم می کرد تا شلوار و شورتم رو دربیارم با خوشحالی خندیدم و به بالا و پایین پریدم. پریدم توی وان و اون با دقت لباسش رو در آورد تا بتونه بیاد تو و مراقب من باشه.

Crave | Per TranslationWhere stories live. Discover now