بهم لبخند زد و با هم شروع به بازی با اسباب بازی ها کردیم. خیلی وقت میشد که بازی نکرده بودیم. ددی هیچ وقت باهام از این بازی ها نمیکنه! دلم خیلی برای کوکی تنگ شده بود.

وقتی که داشت از حمام می­رفتیم بیرون، با دقت بهش نگاه کردم. از فضای لیتلی بیرون اومده بودم پس پرسیدم:" کوکی حالت چطوره؟"

شونه ای بالا انداخت، گفت:" خوبم. واقعا مدرسه ام رو هم دوست دارم."

خندیدم و در حالی که تیشرت و شلوارکم رو می پوشیدم، گفتم:" تو واقعا از بم بم و مارک خوشت میاد، درسته؟"

کمی سرخ شد، گفت:" خب آ-آره."

ابرویی بالا انداختم و در حالی که منتظر جوابش بودم گفتم:" خب حالا انجامشم... میدونی که چی رو میگم، انجامشم دادی یا نه؟"

سرفه کرد، گفت:" نه! منظورم اینکه... خب نه راستش."

توضیح دادم:" هیچ مشکلی با انجامش نیست ها، میدونی که اگر اونها از وسایل مراقبتی استفاده کنند و مطمئن باشی که عاقبتت مثل من نمیشه، نباید نگران باشی." نفسم رو رها کردم، دستم رو روی شکمم کشیدم. توضیح دادم:" من خیلی احمق و خام بودم. منظورم اینکه، الآن با یونگی خوشحالم اما بعضی وقت هام فکر میکنم که چرا هیچ وقت فکر این رو نکرد که مراقب من باشه و این واقعا بی مسئولیتیش رو نشون میده."

اون سرش رو تکون داد و به تایید گفت:" آره، من متاسفم، جیمین. البته به نظر میاد که حسابی تغییر کرده باشه، مشخصه که دوست داره."

نفس عمیقی گرفتم، گفتم:" مطمئنم که دوستم داره. منم دوستش دارم. اما فقط بعضی اوقات س-سخته." خودم رو مجبور کردم که نذارم ناراحتیم روم کنترل پیدا کنه، نمی خواستم حتی اعتراف کنم چی باعث شده بود که دلم بخواد وارد فضای لیتلیم بشم.

لبه ی وان نشستم و سعی کردم به هر جایی به جز اون نگاه کنم، گفتم:" دلم برای اینکه یکی رو برای حرف زدن داشته باشم تنگ شده. جین هیونگ مسائل و مشکلات مربوط به خودش و جونی هیونگ رو داره و من هم دلم نمیخواد اذیتش کنم. ته ته هم به هر حال بارداره و اما اون، خب سنش از من بیشتره و ازدواج کرده."

کوکی من رو توی بغلش کشید، گفت:" همه چیز درست میشه، جیمین. تو خیلی هم خیلی آدم ها رو داری که اینجا هستن، دوستت دارن و میخوان کمکت کنند."

در حالی که دماغم رو بالا می­کشیدم، پیراهنش رو گرفتم و اون رو محکم تر بغل کردم، گفتم:" میدونم اما فقط بعضی وقت ها خیلی حس سنگینی ای. میترسم، کوکی. وقتی که استرس دارم، یک دفعه وارد فضای لیتلی میشم و وقتی وارد فضای لیتلی میشم، خیلی راحت ممکنه به خودم یا بچه صدمه بزنم. این اواخر خیلی استرس داشتم. یونگی زیاد سرزنشم نمیکنه اما میدونم که اون هم داره خسته میشه و این عوض شدن مود هام و اذیت های فضای لیتلیم خستش کرده."

Crave | Per TranslationWhere stories live. Discover now