کمکم کرد تا روی پاهاش بشینم و در حالی که بوسه ی احساسی تر و عمیق تری رو شروع میکرد، زمزمه کرد:" خیلی خوشگلی..."

لبخند زدم و در حالی که سرخ می شدم، گفتم:" اما فکر میکنم باید به بقیه بگی. اونها حق دارن که بدونن. اونها خانوادتن، درسته؟ باید بهشون بگی." خیلی محکم و دستوری بهش گفتم اما اون به نظر می رسید که برای چند ثانیه واقعا ترسیده، بلاخره شونه هاش رو از حالت معذب پایین انداخت و گفت:" حق با توئه."

پرسیدم:" این یعنی هیچ شانسی برای ما... توی بچه دار شدن وجود نداره؟" در حالی که خجالت کشیده بودم، سرخ شدم. این چند روز اخیر خیلی راجع بهش فکر کرده بودم و در حالی که به جیمین و تهیونگ نگاه می کردم، صادقانه باید بگیم که...من هم اون چیزی که اونها دارند، می خواستم. اما حالا که می دونستم امکانش برای ما چقدر کم و حتی شاید غیر ممکنه...حس خیلی بدی بهم دست می داد.

اون نفسش رو رها کرد، در حالی که صورتم رو توی دست هاش می گرفت و گونه هام رو نواز می کرد به چشم هام زل زد:" من نمیدونم، جینی. خیلی دوست دارم ببینم که تو هم مثل اونهایی و میتونی بچه ی من رو حمل کنی اما...واقعا نمیخوام اینطوری بهت صدمه ای بزنم. واقعا ارزش ریسکش رو نداره، متاسفم."

می تونستم اشک هایی که توی چشم هام جمع می شدن رو حس کنم، گفتم:" باشه. مشکلی نیست." در حالی که به نظر گناهکار و غمگین می اومد، اشک هام رو با بوسه هاش پاک کرد و گفت:" میشه بیای توی تخت؟ خیلی دلم برای بغل کردنت تنگ شده. این اواخر نتونستم بخوابم."

از خجالت سرخ شدم. من این اواخر یا روی مبل می خوابیدم یا پیش جیمین اون هم فقط وقتی می تونستم از یونگی بدزدمش. پس سر به تایید تکون دادم و فورا کیکم رو تموم کردم، اون هم رفت بالا تا تخت و دوش رو آماده کنه.

وقتی وارد اتاق شدم یک حس عجیب و یک انرژی جدیدی رو حس کردم مدتی میشده که اینجا پیش نامجون نبودم، از اون شب که دعوا کردیم. لباس هام رو در آوردم و توی کشو دنبال یک چیزی گشتم که برای خوابیدن توش راحت باشم، نامجون با یک حوله که دورش پیچیده بود و قطرات آبی که از موهاش چکه میکرد، از حموم وارد اتاق شد.

با دیدنش منجمد شدم و چشمام روی بدن فوق العادش در حال چرخیدن بودن. اون خندید و در حالی که از دیدن ظاهر من با لحن کرمآلودی صحبت می کرد، گفت:" از چیزی که میبینی خوشت میاد، بیبی؟" خودش رو به پشت سر من رسوند و دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد. پشت گردنم رو بوسید و گفت:" همش مال توئه، جین." از تماسش لرزیدم و توی بازوهاش چرخیدم تا باهاش رو به روشم. محکم گرفتمش و دهنم رو باز کردم و زبونم رو توی دهنش کشوندم. به بوسه ی عمیق تری احتیاج داشتم. خیلی دلم براش تنگ شده بود.

از دید نامجون

در حالی که زبون هامون روی هم حرکت می کردن، نالیدم و جین رو توی بازوهام بلندش کردم و به تخت بردمش. روی تخت پرتش کردم و بدنش رو با بدن خودم پوشوندم. لب هام رو روی پوستش حرکت دادم و گردنش رو مکیدم اون نالید و خودش رو زیرم جمع کرد. در حالی که اذیتش می کردم، دستم رو بین مون حرکت دادم، شلوار و لباس زیرش رو در آوردم، کف دستم رو روی عضو تحریک شدش کشوندم. نفسش رو حبس کرد و نالید، گفت:" عاح، جونی!"

Crave | Per TranslationWhere stories live. Discover now