نفسش رو رها کرد، بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چشم هام تا زمانی که از اتاق بیرون رفت دنبالش کردن. لبم رو گاز گرفتم، نوک پا نوک پا؛ یواش روی سر پنجه هام رفتم جلوی در تا نگاهی به آشپزخونه بندازم.

قلبم با دیدن اینکه هوسوک، تهیونگ رو چسبونده به پیشخوان و داره می بوستش یکم شکست. بوسه ی پر خشونت یا خیلی با علاقه ای نیست اما به نظر شیرین و پر احساس میاد. من چنین چیزی رو میخوام. چرا هیچ کس من رو نمیخواد؟

دماغم رو بالا کشیدم، با برداشتن بالش هوسوک زدم بیرون. اون ها حتی متوجه من که از توی هال رد شدم و در رو بستم تا برم توی اتاق خواب نشدن.

میدونم که باید خونه بغلیمون می موندم. مخصوصا به خاطر اتفاقات جیمین و مشکلاتش. اما واقعا اهمیتی نمیدم. الان فقط دلم میخواد تنها باشم.

لباس هام رو در آوردم و در حالی که فقط لباس زیرم تنم بود؛ خودم رو پرت کردم روی تختم و بالش اون ها رو توی سینه ام بغلم گرفتم. منم دلم یک دوست پسر میخواد. همین طور میخوام مراقب هام رو همزمان داشته باشم، اما متاسفانه اونقدری احمق نیستم که ندونم نمیتونم هر دوتاشون رو هم زمان با هم داشته باشم.

اگه بخوام دوست پسر داشته باشم، باید تهیونگ و هوسوک رو رها کنم. میدونم. و میدونم که اگه یه دوست پسر پیدا کنم... اون شاید از بخش لیتلی من خوشش نیاد و چیزی که من دلم بخواد رو در اختیار من نذاره. نمیدونم چه کار کنم. نمیدونم چی رو بیشتر میخوام؟

از دید هوسوک

متوجه ی صدای در جلویی شدم و از تهیونگ عقب کشیدم. اون سعی کرد نفسش رو سر جاش بیاره و منم آماده کردن خوراکی هامون رو که داشتم برای شب درست می کردم، تموم کردم. خیلی خوشحال بودم که بالاخره از وقتی که تصمیم گرفته بودیم مراقب های کوکی باشیم حالا دیگه وقت داشتم که یکم زمان بیشتری رو باهاش بگذرونم.

تهیونگ اخم کرد و کاسه رو ازم گرفت و کمکم کرد تا بقیه ی غذاها رو به سمت اتاق خواب حمل کنم. میدونم که برای کوکی نگرانه. بهم گفته بود که کوکی یه مدته که داره ناراحت رفتار میکنه.

با ورود به اتاق، مکث کردم. خالی بود. پرسیدم:" رفته دستشویی؟"

تهیونگ اطراف رو نگاه کرد و گفت:" اوه، نمیدونم. مطمئن نیستم..." بعد کاسه ی غذا رو گذاشت روی زمین و یکی از نوشیدنی هارو برداشت و در حالی که می نوشید به سمت سرویس حرکت کرد. به هر حال اونجا هم خالی بود.

به یاد باز و بسته شدن در که شنیده بودم افتادم و گفتم:" شاید یه چیزی از خونشون یادش رفته، رفت تا بیارتش؟"

تهیونگ گفت:" امیدوارم که حالش خوب باشه. یکمی عجیب رفتار می کرد." زیر لب گفت و به سمت ته راهرو حرکت کرد، رفت درشون رو زد.

دیر بود به خاطر همین مجبور بودیم ساکت و آروم رفتار کنیم. وقتی جوابی نیومد من در رو تست کردم، فهمیدم که قفل نیست. راهم رو از توی آپارتمان تاریک شون به سمت اتاق کوکی پیدا کردم، دیدم که چراغ اتاقش روشنه.

سرم رو آروم بردم تو؛ دیدم که خوابیده و...

اون... اون بالش منه توی دستش؟!

به تهیونگ گفتم: "برگرد به اتاق. ماهم چند دقیقه ی دیگه میایم..." اخم کرد اما به هرحال تایید کرد، من رو پیش جونگکوک تنها گذاشت تا باهاش صحبت کنم.

در رو بستم و کنار تختش نشستم، آروم شونه اش رو تکون دادم:" کوکی؟ چی شده؟ چرا رفتی پس؟"

چشم هاش رو باز کرد و به نظر می اومد که یکم عذاب وجدان داره، صورتش رو توی بالش مخفی کرد.

بهش اطمینان دادم:" هی، میتونی هر چی که بخوای به من بگی. راحت باش." اما لب پایینش رو بین دندون هاش گرفت، با اون چشم های بزرگ و بی گناه قهوه ایش به من زل زد:" کـ-کوکی ناراحته."

سریع روی پاهام کشوندم و پشتش رو مالیدم:" چرا کوکی ناراحته؟"

لب هاش رو جمع کرد:" کوکی حس میکنه که از بقیه جا مونده. اون هم دلش؛ لاوز میخواد..."

اخم کردم و گفتم:" منظورت چیه؟ لاوز دیگه چیه؟"

کوکی تایید کرد و گفت:" مثلا بـ-بوس و بغل اون جوری که تو و ددی با هم انجام میدید؟"

مکث کردم:" تو میخوای که من و تهیونگ، اون جوری که همدیگه رو می بوسیم؛ تو رو هم ببوسیم؟"

سر تکون داد، صورت قرمز شده اش رو توی گردنم مخفی کرد:" لـ-لطفا."

واو... تهیونگ اگه این رو بشونه قطعا از خوشحالی بالا و پایین میپره. البته من هم بدم نیومده، اما این موقعیت راحتی نیست. چیزی که کوکی کوچولو میخواد؛ شاید اون چیزی نباشه که جونگ کوک بزرگ بخواد و احتیاج داشته باشه.

ما باید قبل از اینکه اتفاقی بی افته وقتی که یه بزرگساله باهاش صحبت کنیم. تو دستام بلندش کردم و اون و بالشم رو حمل کردم و برگردوندمش به آپارتمان خودمون.

تهیونگ روی تخت نشسته بود و نگران به نظر می رسید.

با دیدن ما ابرویی بالا انداخت. من کوکی رو آروم روی تخت گذاشتم و نگاهی به تهیونگ انداختم. اون سرش رو بوسید، بعد با من قدم زنان اومد توی هال و پرسید:" چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟"

" اون میخواد که ما بوسش کنیم و اونجوری که دیده به همدیگه عشق می ورزیم؛ به اون هم عشق بورزیم."

چشم هاش گرد شد:" چـ-چی؟! واقعا؟!" و هر دومون نگاه کوتاهی به پسر خوشگلی که توی تخت مون منتظر ما بود، انداختیم.

" آره. اما قبلش باید با جونگکوک حرف بزنیم. نمیتونیم همین جوری ازش سواستفاده کنیم. شاید الان متوجه نباشه درخواست چه کاری رو از ما میکنه."

تهیونگ به نظرم سردرگم می رسید:" شاید فقط لازم باشه الان عشق و توجه بی اندازه ای بهش داشته باشیم، بعد از یک سری بوسه های کوچولو؛ آرومش کنیم تا بعدا بتونیم باهاش حرف بزنیم ببینم دلش میخواد بیشتر از این، انجام بدیم یا نه؟"

وقتی این پیشنهاد رو داد، گفتم:" فکر کنم پیشنهاد بدی نباشه. بیا فردا باهاش حرف بزنیم."

تهیونگ گفت:" به نظر خوب میاد."

. به زبون کودکانه میگه Loves و منظورش عشق و توجه از نوع هوسوک و تهیونگه

Crave | Per TranslationOnde histórias criam vida. Descubra agora