نگاهش رو پایین انداخت و لبش رو گاز گرفت. به نظر می رسید یکم حالش گرفته شده:" آخه اونا گفتن قرار نمیزارن."

خندیدم و گفتم:" واقعا؟آخه جور دیگه ایی به نظر میاد."

گفت:" حالا هرچی!" و با اینکه موضوع رو عوض کرد به نظر می رسید حالش کمی گرفته شده.

گفت:" به اینکه به جوهیون یه شانس بدی فکر کردی؟ فک کنم شماره شم گرفتی؟" و لبخند زد.

چشم هام رو چرخوندم :" نمیدونم."

کوکی پیشنهاد کرد:" انجامش بده. به نظر پسر خوبی میاد. هر دومون هم می دونیم خیلی از تو خوشش میاد. اینجوری ذهنت هم از اون عوضی جدا میشه."

خندیدم و گفتم:"باشه. حالا شاید بعدا ازش پرسیدم که دوست داره بریم بیرون یا نه؟"

جواب داد:" خوبه. مطمئنم جین هیونگم مشکلی باهاش نداره. یونگی به هر حال واسه تو پیر بود." و دماغش رو چین انداخت.

با اخم گفتم:" آره. از اینکه جین هیونگ ازم ناراحته متنفرم، با اینکه میدونم حق داره."

بغلم کرد و گفت:" اون فقط نگرانته، مثل من. اون تورو خیلی دوست داره و براش سخته میدونی؟"

گفتم:" به هرحال حالا که به نظر میاد تمام وقتش رو با نامجون می گذرونه."

تایید کرد و گفت:" من شنیدم که نامجون به جین هیونگ می گفت که میخواد همه ما رو ببره تو یه خونه. یه خونه خیلی بزرگ."

اخمم عمیق تر شد:"نه!"

گفت:"چرا نه؟"

شونه ایی بالا انداختم و سمت دیگه ایی رو نگاه کردم.

تلاش کرد:" به خاطر یونگیه؟ فکر کنم اگه بخواین بتونین تا ابد همدیگه رو نادبده بگیرین."

گفتم:" حالا هرچی. به هرحال اگه تو و جین هیونگ این رو میخواین من موافقت می کنم اما فکر نکنم بتونم از پس هر روز دوباره دیدنش اونم وقتی که هرشب یه سری آدم رو میاره خونه رو بتونم تحمل کنم و باهاش کنار بیام."

کوکی اخم کرد و گفت:" هی! جو هیون داره میاد این طرف."

نگاهم رو بالا آوردم و به جوهیون که به این سمت لبخند میزد نگاه کردم. وقتی من رو دید دست تکون داد. سرخ شدم و براش دست تکون دادم.پ

حق با جونگ کوکه. من واقعا باید از این فانتزی های بچگانه و احمقانه کنار بکشم و وارد زندگی واقعی بشم. زندگی با کسی که اسمش مین یونگی نباشه.

از دید یونگی

خودم رو کنار صندلی نامجون پرت کردم و گفتم:" چی میشنوم؟ شنیدم میخوای خونه رو عوض کنی. ما که تازه اینجا جا افتادیم."

نامجون گفت:" آره اتفاقا. تهیونگ و هوپی هم باهام موافقن. "

ابروم رو بالا انداختم:" به خاطر اسباب بازی به فاک دادنیِ جدیدته؟ چیزی هست که من ازش بی خبرم؟" یکم حالم گرفته شده بود که باهام مشورت نشده. اون ها تازه همدیگه رو دیده بودن و حالا میخوان باهم زندگی کنن؟

Crave | Per TranslationWhere stories live. Discover now