وقتی صدای چند نفر شنیده شد کمی مضطرب شدم. امیدوارم اسباب بازی ها و بقیه وسایل مون خوب جمع شده باشه! فکر کنم جیمین حواسش بوده.

متوجه شدم کسی وارد آشپزخونه شده. لبخندی رو صورتم آوردم و با چرخیدن سمتش گفتم:" مثل اینکه همسایه های جدید هستین. خوش اومـ..."

اما وقتی چشمم به اون مرد آشنا افتاد، لبخندم محو شد و نفسم بند اومد. چشم های گرد شده از تعجب اون هم به من نگاه می کردن. چیزی بین مون گفته نشد اما من از ترس در درون داشتم فریاد می کشیدم. چرا؟ چرا حالا؟ چرا اینجا؟ لعنتی! حالا دیگه میدونه اینجا زندگی می کنم.

نتونستم خودم رو متوقف کنم.

دوییدم!

از کنارش مثل موشک رد شدم و به اتاقم پناه بردم. نگاه های گیج اطرافم رو نادیده گرفتم و ففط به سمت اتاقم که امن ترین جایی بود که می شناختم پناه بردم. از صدایی که پشت سرم می اومد متوجه شدم که اون هم داره تعقیبم می کنه. لعنتی! لعنت! لعنت!

برای باز کردن در لحظه ایی ایستادم اما همین ککث کوتاه باعث شد بدن اون بهم برخورد کنه و درحالی که روی من فرود می اومد باهم پرت شدیم توی اتاق.

از درد نفسم حبس شد اما اون با یه حرکت من رو زسرش چرخوند تا باهاش روبه رو بشم و به زمین چسبوندم.

"خب! خب! چه تصادفِ جالبِ کوفتی ایی! شانس اینکه همسایه ام همون دزد کوچولوم از آب دربیاد چقدره؟"

لب هام رو به هم فشار دادم و سعی کردم در برم:"بـ... بهت پسش میدم!" و به سختی ادامه دادم:" لـ... لطفا!"

خندید و با بلند شدن از روم رفت و در اتاق رو بست و من رو توی اتاق، دور از بقیه گیر انداخت.

به سمت عقب خزیدم اما اون انقدر جلو اومد تا زمانی که پشتم به پایه های تختم رسید. مچم رو گرفت و من رو بالا کشید تا بایستم، و بعد روی تخت پرتم کرد.

"چطوره که همین الان طبق قرار مون دِینِ ات رو بپردازی؟" غرید و موهام رو کشید تا لب هامون رو به هم بچسبونه و ادامه داد:"هیچ میدونی چقدر به همم ریختی کوچولو؟"

وقتی زبونش وارد دهنم شد انگشت هام رو توی بازوش فشار دادم و وقتی دستش رو روی پشتم کشید از بیچارگی نالیدم. با خباثت توی چشماش جلوم نشست و نیشخند زد:" نمیخوای باهام بخوابی؟ باشه اشکال نداره، اما پسرای بد باید تنبیه بشن! نظرت راجع به در کونی خوردن چیه؟ که درس ات رو یاد بگیری. روی زانو هات بچرخ!"

دستور داد. چشم هام گرد شد اما توی وجودم این حس رو نداشتم که درمقابل دستورش مقاومت کنم. سعی کردم نفس عمیق تری بگیرم و با گاز گرفتن لب هام روی زانو هام چرخیدم. چشم هام رو محکم بستم. میدونم که این حقمه.

من پولش رو دزدیده بودم و حداقلش این بود که اون حالا قصد نداشت بهم تجاوز کنه. خداروشکر!حداقل میتونم اجازه بدم اینجوری ناراحتیش رو برطرف کنه.

Crave | Per TranslationWhere stories live. Discover now