💠 After story 💠

13.3K 1.5K 467
                                    

-روم نمیشه باهاشون روبرو شم....

بک زیر لب گفت و باعث شد چان ابروهاش رو بالا بده.

-تو تمام ماه گذشته داشتی یه بند پای تلفن باهاشون حرف میزدی...الان چه فرقی با اون موقع داره...

بک هوفی کشید.

-نمیدونم...چشم تو چشم فرق میکنه...من اون مدته خیلی اذیت اشون کردم...تو نمیدونی...

-چرا میدونم...حتی اگه سخته بهرحال چاره ای نیست...حالا در میزنی یا خودم بزنم؟

بک با اخم چرخید سمتش.

-این ها همش تقصیر توئه! یادت نرفته که؟

چان خنده ای کرد. بک هربار بهش فشار میومد دوباره تصمیم میگرفت یاد چان بندازه که چقدر کارش مسخره بوده.

-نه ...تا میاد یادم بره یه خرگوش لجبازی باز یادم میندازه!!!

-حقته...

بک با حرص و لحن بچگانه ای گفت. چان دوباره خندید و پشتش وایساد و بعد دست بک رو گرفت و انگشتش رو گذاشت روی زنگ در. بعد همون حالت بک رو بین بازوهاش فشار داد.

-اره میدونم کوچولو...چیزی نگفتم که...

بک معذب بین بازوهاش تکون خورد.

-برو اونور اینجوری خجالت میکشم...الان هیونگ میاد جلو در...

-متوجهید دارم از ایفن میبینمتون دیگه؟

صدای سوهو پخش شد و بک از جا پرید و چان زد زیر خنده.

-هیونگ درو باز کن این بچه روش نمیشه بیاد تو...

در باز شد و بک با لب های اویزون چمدونش رو دنبال خودش کشید و چان هم دنبالش رفت.

-واااو چه خوشگله...

بک با دیدن حیاط سرسبز خونه سوهو و کریس هیجان زده گفت.

چان خنده ای کرد.

-مطمئن بودم سوهو اخر سر کار خودش رو میکنه...اون همیشه از اپارتمان بدش میومد...

در خونه باز شد و سوهو دوید بیرون و بک بی خیال چمدونش شد و پرید بغلش.

-هیــــونگ....

سوهو درحالی که محکم بک رو بغل کرده بود موهاش رو بوسید.

-چرا بیخبر اومدید...؟

-تصمیم یهویی بود...یه هفته دیگه برمیگردیم...اومدم یه سری چیزها رو ببرم....

بک با صدای لرزونی توضیح داد.

سوهو ازش فاصله گرفت و به چشمای اشکی اش خیره شد.

-چرا گریه میکنی عزیزدلم؟

-چون احمقه...

چان اروم زیر لب گفت و سوهو چشم غره ناجوری بهش رفت.

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now