-روم نمیشه باهاشون روبرو شم....
بک زیر لب گفت و باعث شد چان ابروهاش رو بالا بده.
-تو تمام ماه گذشته داشتی یه بند پای تلفن باهاشون حرف میزدی...الان چه فرقی با اون موقع داره...
بک هوفی کشید.
-نمیدونم...چشم تو چشم فرق میکنه...من اون مدته خیلی اذیت اشون کردم...تو نمیدونی...
-چرا میدونم...حتی اگه سخته بهرحال چاره ای نیست...حالا در میزنی یا خودم بزنم؟
بک با اخم چرخید سمتش.
-این ها همش تقصیر توئه! یادت نرفته که؟
چان خنده ای کرد. بک هربار بهش فشار میومد دوباره تصمیم میگرفت یاد چان بندازه که چقدر کارش مسخره بوده.
-نه ...تا میاد یادم بره یه خرگوش لجبازی باز یادم میندازه!!!
-حقته...
بک با حرص و لحن بچگانه ای گفت. چان دوباره خندید و پشتش وایساد و بعد دست بک رو گرفت و انگشتش رو گذاشت روی زنگ در. بعد همون حالت بک رو بین بازوهاش فشار داد.
-اره میدونم کوچولو...چیزی نگفتم که...
بک معذب بین بازوهاش تکون خورد.
-برو اونور اینجوری خجالت میکشم...الان هیونگ میاد جلو در...
-متوجهید دارم از ایفن میبینمتون دیگه؟
صدای سوهو پخش شد و بک از جا پرید و چان زد زیر خنده.
-هیونگ درو باز کن این بچه روش نمیشه بیاد تو...
در باز شد و بک با لب های اویزون چمدونش رو دنبال خودش کشید و چان هم دنبالش رفت.
-واااو چه خوشگله...
بک با دیدن حیاط سرسبز خونه سوهو و کریس هیجان زده گفت.
چان خنده ای کرد.
-مطمئن بودم سوهو اخر سر کار خودش رو میکنه...اون همیشه از اپارتمان بدش میومد...
در خونه باز شد و سوهو دوید بیرون و بک بی خیال چمدونش شد و پرید بغلش.
-هیــــونگ....
سوهو درحالی که محکم بک رو بغل کرده بود موهاش رو بوسید.
-چرا بیخبر اومدید...؟
-تصمیم یهویی بود...یه هفته دیگه برمیگردیم...اومدم یه سری چیزها رو ببرم....
بک با صدای لرزونی توضیح داد.
سوهو ازش فاصله گرفت و به چشمای اشکی اش خیره شد.
-چرا گریه میکنی عزیزدلم؟
-چون احمقه...
چان اروم زیر لب گفت و سوهو چشم غره ناجوری بهش رفت.
YOU ARE READING
••🌘Silver and Silk🌒••
Romance📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها کنار گذاشته میشه اما یه روز موفق میشه بلاخره یه ماموریت به عنوان مامور مخفی بگیره! بک به خاطر این ماموریت پا به سیلور تاون که یه باند قمار غ...