Part 48🌗

8.6K 1.1K 248
                                    

با قدمای خسته وارد اتاق شد و در رو خیلی اروم پشت سرش بست. دیر وقت شده بود و احتمال یه در صد شاید چان خواب بود.

مونده بود تو اشپزخونه و با همراهی تهیونگ و کیونگ سعی کرده بودن جای خالی سوهو رو پر کنن اما فقط عین سه تا موش گیج گند زده بودن به کل اشپزخونه...و تازه غذا هم از بیرون سفارش داده بودن و اونا حتی نتونسته بودن وظیفه تقسیم کردنش رو عین ادم انجام بدن.

بک یه بار دیگه به قابلیت های خارق العاده سوهو در زمینه مرتب کردن همه چی ایمان اورده بود. چون سه تایی روی هم به اضافه راوی که سعی کرده بود مفید واقع شه اما فقط میزان گند زدن به همه چی رو بالا برده بوده، نتونسته بودن نصف سوهو کارها رو سر و سامون بدن.

کیونگ یه ریز فحش داده بود و هدف هشتاد درصد فحشاش هم چان بود و سیلور تاون ،که توسط کیونگ" اشغال دونی وامونده با اون رییس گهش "خطاب میشد و بک حتی جرات نکرده بود بگه به چان من فحش نده.

تهیونگ هم به این نتیجه رسیده بود تو کوچه بمونه بهتره و در عرض پنج ساعت بالای بیست بار اعلام کرده بود که میخواد از اینجا بره.

فقط بک بود که ساکت کار کرده بود. اونم چون فکرش واقعا درگیر بود.

درگیر حرفای نامجون...

درگیر شرایطی که توش بودن...

درگیر نقشه ابکی چان...

درگیر اینکه چرا چان انقدر خونسرده...

یه بخشی از مغزش هم درگیر اتفاقات روی مبل بود چون ظاهرا زیادی بهش خوش گذشته بود و مغزش تصمیم گرفته بود همه چی رو بذاره رو ریپیت و بک در حال خرحمالی هی داغ و سرد بشه.

نگاهش رو دوخت به تخت و چان به حالت همیشگی اش دراز کشیده بود و دستش حایل چشماش بود.

هربار میدید چان خوابه به طور مسخره ای خوشحال میشد. دوست داشت ارامشش رو ببینه. نوک پا نوک پا رفت سمت حموم و دوش کوتاهی گرفت و بعدم مسواک زد. همینطور که توی حوله گرم و نرم چان خودش رو قایم کرده بود برگشت تو اتاق و نوک پا اینبار رفت سمت کمد. بدون فکر زیادی یه دست از لباسای چان رو چسبید و لباس عوض کرد.

حوله رو با چندبار بالا پایین پریدن موفق شد بندازه روی در کمد تا خشک شه و بعد نگران چرخید سمت چان.

هنوز همون حالت قبلی بود! نفس راحتی کشید.

حموم باعث شده بود خواب از سرش بپره بنابراین تصمیم گرفت یه کم کتاب بخونه تا دوباره خوابش بگیره.

کتابش رو از روی میز کنار تخت برداشت و رفت سمت مبلای راحتی کنار اتاق.

روی یکی اشون جا گرفت و به جلد کتابش خیره شد.

اخرین دونه از کتابایی بود که چان براش خریده بود و هنوز تمومش نکرده بود.

ناخوداگاه و خیلی بی علت دلش گرفت. اه ارومی از بین لباش رها کرد و دستش رو بین موهای نمناکش چرخوند و به عقب تکیه داد. اونقدر که نگاهش روی سقف اتاق ثابت موند.

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now