Part 1🌒

30K 2.5K 1.5K
                                    

-قربان خواهش میکنم.

صدای لرزون بک دوباره اتاق رو پر کرد. زانوهاش به خاطر نشستن رو سطح سرد اتاق داشتن به شدت تیر میکشیدن اما نمیخواست بازم انگ ضعیف بودن بهش بخوره واسه همین حتی تکونم نخورد.

فقط نگاهش رو بالا اورد و با التماس به رییس یانگ خیره شد. مرد میانسال اهی کشید و نگاهش رو از بک دزدید.

این پسر مثل بچه خودش براش عزیز بود. نمیخواست جونش تو خطر بیافته اما از طرف دیگه هم توانایی رد کردنش رو نداشت

-میدونی این درخواستی که داری میکنی اخرش چیه؟

بک لباشو گزید. بالاتر از سیاهی هم مگه رنگی بود؟ فوقش میمرد! بهرحال کسی رونداشت که بخواد براش گریه کنه.

-من موفق میشم.

با لحن قاطعی که خودشم باورش نداشت گفت.

-موفقیتی درکار نیست بکهیون. اگه بری قاطی ادمای اون باند زنده برنمیگردی. حتی اگه بتونی مدرک کافی جمع کنی!تاحالا هرکی رفته برنگشته. اونا واسه اطمینان هر چند ماه یه بار یهو بدون هماهنگی کل اعضاشون رو پاکسازی میکنن و احتمال اینکه یکی مثل تو که

داره به عنوان یه خرده پا میره قاطیشون بعد پاکسازی زنده بمونه زیر صفره. میفهمی اینو؟

بک لبخند سردی زد.

-قربان واقعا فکر کردین بدون اطلاعات دارم ازتون درخواست میکنم؟ برام هیچ کدوم اینا مهم نیست. اگه قرار باشه بمیرم میتونم پشت میزم وقتی زیر اون همه کاغذ دفن شدم بمیرم ... ترجیح میدم حداقل یه بار هم که شده کاری رو کنم که دلم میخواد انجام بدم.

رییس یانگ پلکاش رو روی هم فشرد. هیچوقت از پس زبون این بچه برنمیومد. تقصیر خودش بود. نباید میذاشت یادگار بهترین دوستش دنبال خودش بیاد تو این خراب شده .

این جا جای کسی مثل بک نبود. از وقتی امتحان ورودی رو قبول شد رییس یانگ یه روزم خواب راحت نداشت. با اینکه میدونست بک ازش متنفر میشه اما کاری کرد که جز کارای دفتری نتونه ماموریتی بگیره. با اینکه بک هیچوقت اون رو پدر خودش فرض نکرده بود و خانواده رییس یانگ رو غریبه میدونست اما برای این مرد میانسال بکهیون خیلی عزیز بود.

رییس یانگ اهی کشید و به پسر کوچولوی وسط اتاق خیره شد. موهای مشکی پر کلاغیش قسمتی از پیشونیش رو به زیبایی قایم کرده بودن , چشماش داشت برق میزد و لبای باریکش روی هم با نگرانی فشرده میشدن. دستای ظریفش روی زانوهاش مشت شده بودن و گهگداری یه کم تکون میخورد. حتما پاهاش درد گرفته بود. انگار داشت به دوست صمیمیش نگاه میکرد. دوستی که سالها بود تنهاش گذاشته بود. دوستی که تک پسرش رو بهش سپرده بود.

منو ببخش رفیق...

-وسایلت رو جمع کن. پس فردا میان دنبالت.

با قلبی شکسته زیر لب گفت. چشمای بک در یه لحظه چراغونی شد. از جاش پرید اما چون زانوهاش گرفته بود تقریبا دوباره پخش زمین شد, اما موفق شد به موقع خودش رو جمع و جور کنه. با چشایی که از اشک برق میزدن تقریبا بیست باری تعظیم کرد و تشکر کرد .

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now