Part 45🌗

8.4K 1.3K 135
                                    

-کیونگ؟

-همم؟

-کیونگی؟

-ها؟

-چشم باقالی؟

-ای بابا چته بک؟ میگم ها؟

بک دستاش رو انداخت دور شونه های کیونگ و محکم بغلش کرد.

-به منم توجه کن...همش تو فکر اون دیوسی.

کیونگ خندید.

-خودت رو یادت رفته از اتاق سیلور بیرون بیا نبودی؟

بک لباش رو روی هم فشار داد.

-من میخواستم بیام! اون نمیذاشت.

کیونگ فقط خندید.

-هنوزم باورم نمیشه داری باهام حرف میزنی خوب...بهم توجه کن!

بک با لوس بازی گفت.

کیونگ لبخندی به صورت دوستش زد.

-دیوونه...

-میدونی خیلی دوستت دارم؟

بک با چشمایی که تقریبا از توشون داشت قلب و ستاره میزد بیرون گفت.

کیونگ ملایم خندید.

-اره میدونم ...انقدر گفتی خفه ام کردی. فقط امروز بار سوم بود.

بک با نیش باز بهش خیره شد.

-خوب...میگم تو هم بگو دیگه...

-چی بگم؟

-که تو هم منو دوست داری!

کیونگ یه کم رنگ به رنگ شد.

-من...من خوشم نمیاد هی به زبون بیارم...

بک پوکر شد.

-یــــا! هی کجا بود؟ تا حالا یه بارم نگفتی! من تازه حرف نمیزدی هم میگفتم! بگو دیگه! زود باش!

کیونگ هوفی کشید. بک دوباره لوس بازیش گل کرده بود. اگه میخواست به بک بگه چقدر دوستش داره احتمال زیاد کلمات هم در برابر عشقش به اون کم میاوردن. اما بلد نبود چطوری اون همه علاقه رو نشون بده.

-منم دوستت دارم...

زیر لب تندی گفت و باعث شد بک صدای ذوق مرگ عجیب غریبی از خودش خارج کنه و باز تو بغلش بچلونش.

کیونگ خندید و زد پشتش.

-همین کارا رو میکنی سیلور چشم ندید من رو داره...شب ها از ترس اینکه بیاد بالا سرم بخواد بکشم خواب راحت ندارم.

بک عقب کشید و خندید.

-این پشت نمیاد که! تا حالا فکر نکنم یه بارم سمت این استخر اومده باشه!

-یـــا! چرا اینجوری میگی؟ یه جوری میگی انگار داریم این پشت چه غلطی میکنیم!

بک دوباره چسبید بهش.

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now