Part 64🌒

7.2K 1K 434
                                    

-مطمئنی لازم نیست بمونم؟

کیونگ با لبای اویزون پرسید و بک خنده کوچیکی کرد.

-اخه بمونی که چی؟ من صبح زود باید پاشم برم سرکار! بهتره برگردی خونه...اون دوست پسرت ادم مشکوکیه...خونه رو خالی نذار!

کیونگ اهی کشید.

-اما من میخواستم پیش هم بخوابیم!

بک پوکر نگاش کرد.

-باشه اگه میخوای رو زمین بخوابی بمون! تخت من جای خودمم نداره...منم با کسی شریک نمیشمش!

کیونگ با اخم نگاش کرد.

-عوضی...باشه رفتم...لازم نیس انقدر بهانه بیاری...

بک خنده دیگه ای کرد و دستی برای کیونگ تکون داد و تا وقتی توی پیچ پله ها محو شد تماشاش کرد.

در رو بست و با قدمای خسته برگشت رفت سمت مبل.

تیکه ای از کیک رو که مونده بود جمع کرد و گذاشتش توی یخچال و بعد به پلاستیک کادوهاش خیره شد.

شور و شوقی برای باز کردنشون نداشت پس تصمیم گرفت بذارش برای بعد.

دو تا قوطی خالی ابجو رو هم برداشت و دوباره برگشت توی اشپزخونه و انداختشون توی سطل زباله.

نگاهی به ساعت انداخت. یازده و چهل دقیقه. بیست دقیقه دیگه تولدش تموم میشد!

چقدرم که اهمیت میداد...

داشت میرفت سمت اتاق خواب که حس کرد صدای چیزی رو از پشت در شنیده...انگار صدای پا بود!

اول فکر کرد خیالاتی شده اما بعد وقتی تقه کوچیکی به در خورد مطمئن شد توهم نزده.

نکنه کیونگ برگشته بود؟ شاید چیزی جا گذاشته بود! نگاهی به اطراف هال انداخت تا ببینه چیزی هست یا نه اما با کشیده شدن چیزی به در بیخیال شد و رفت سمت در و کلید رو چرخوند و بازش کرد.

کسی نبود! با تعجب سرش رو بیرون برد و سمت پله ها رو نگاه کرد اما بازم کسی نبود...یعنی توهم زده بود؟

با خوردن چیزی به پاش وحشت زده عقب پرید و پایین رو نگاه کرد و بعد چشماش درشت شد. یه سگ کرمی رنگ کوچولو با یه روبان قرمز دور گردنش داشت پنجه اش رو میکشید به پای بک.

چند لحظه انگار که سگه یه موجود فضایی باشه بهش خیره شد.

بعد اروم روی دوپا نشست و سگه رو برداشت.

-چطوری تا این بالا اومدی کوچولو؟

سگه در جوابش فقط هاپ هاپ ارومی کرد.

گردن سگه رو چک کرد اما خبری از قلاده نبود و فقط همون روبان قرمز بود که ناشیانه بسته شده بود.

نمیتونست بذاره سگه بمونه بیرون...اونم تو این محله که بچه های شر زیاد داشت و این سگه هم زیادی فسقلی بود.

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now