Part 52🌗

7.3K 1.1K 80
                                    

بک پرده بالکن رو ول کرد و تصمیم گرفت دست از تماشا کردن کیونگ و کای که تو محوطه پشت داشتن تو سر و کله هم میزدن برداره چون ظاهرا از کتک کاری خسته شده بودن و تصمیم به کارای دیگه ای گرفته بودن و بک با اینکه داشت از فضولی میمرد نمیخواست به حریم خصوصی کسی تجاوز کنه.

-داره برف میادا!

با شور و شوق گفت و باعث شد سر چان از روی کاغذایی که جلوی خودش روی تخت پخش کرده بود بالا بیاد.

-واقعا؟

بک سری تکون داد.

-اره حتی زمینم نشسته... جدا متوجه نشده بودی؟

چان سرش رو تکونی داد و باز خیره شد به کاغذای روی تخت.

بک لباش رو تو دهنش جمع کرد و نشست لبه تخت. یه جورایی به خل بازی های کای و کیونگ اون بیرون حسودیش شده بود اما میدونست این قرتی بازیا از چان برنمیاد. البته مطمئن بود اگه پاپیچ شه به چیزی که میخواد میرسه اما از اونجایی که چان اهل معامله بود بک همیشه اخرش به غلط کردن میافتاد.

مثلا الان مطمئن بود اگه به چان بگه بیا بریم بیرون چان نه تو کار میاره و اخرش هم میگه چه نفعی به حال من داره و سعی میکنه یه قولی از بک بگیره و بک اخرش مجبور به تجربه چیزایی میشه که واقعا ترجیح میده براش ناشناخته بمونن!

از فکر خودش خنده کوچیکی کرد و دوباره به چان نگاهی انداخت. هنوز با جدیت به برگه های کوفتی جلوش خیره بود.

-چی ان اینا؟

بلاخره دلش طاقت نیاورد و پرسید.

چان سرش رو بالا اورد.

-سند ان دیگه...امروز راوی قراره ببره تحویل بده دارم برای بار اخر چک اشون میکنم...

بک پلک زد.

-یعنی فروختی همه چی رو؟

چان دوباره سری تکون داد.

-حتی اینجا رو؟

چان نگاش کرد.

-اره...فقط یه مدت میتونیم بمونیم...اما خریدارش بیعانه داده و قطعی شده...

بک فقط تونست سر تکون بده. خودشم نمیدونست از اینکه دارن از اینجا میرن خوشحاله یا ناراحت. اینجا با تمام بدی هاش جایی بود که بک کلی خاطره توش ساخته بود. جایی بود که چان رو توش پیدا کرد...اینجا رو یه جورایی دوست داشت و برای اینکه دوستش داره از خودش متنفر بود.

-ناراحت شدی؟

بک سرش رو بالا اورد و با لبخند سر تکون داد.

-نه...فقط یه حس عجیبی دارم...

چان خنده کوتاهی کرد. خودش حتی نمیدونست این روزها چه حسی داره...دل کندن از اینجا براش تا حدی سخت بود. اما میدونست که ساختمونا نیستن که ادما رو پاگیر میکنن بلکه ادمای توش ان... در واقع دل کندن از روابط این مدت اش بود که براش سخت بود.

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now