Part 68🌒

8.3K 1K 39
                                    

-کی بهت پیشنهاد خریدن این کتاب ها رو داده؟

بک در حالی که اروم میخندید و جلد یکی از کتاب های تو دستش رو وارسی میکرد خطاب به چان که کنار کتابخونه تکیه داده بود به دیوار و تماشاش میکرد گفت.

چان دستی به پشت گردن اش کشید.

-میخواستم ادا دربیارم که خودم انتخاب کردم اما انگار لو رفتم!

بک خنده دیگه ای کرد.

-اره...اینا همشون کتابای خاصی ان...یکی که کتابخون باشه میتونه جداشون کنه...

چان چشماش رو چرخوند.

-اوکی...حالا تو روم نیار که هیچی از کتاب ها حالیم نمیشه...هرجایی که میخواستم بخرم بهشون میگفتم واسه یکی که خیلی کتاب میخونه چی باید بخرم!!!

بک با لبخند نگاش کرد.

-خوب فکر نکردی شاید خیلی هاش رو خودم داشته باشم؟؟؟

چان شونه ای بالا انداخت.

-مهم نیست...میتونی یه سری هم ازشون اینجا داشته باشی...

بک همینطور که انگشتش رو روی لبه جلد کتاب تو دستش میکشید یه کم مکث کرد.

-پس قراره همین جا بمونیم؟؟؟

چان گردنش رو کج کرد تا بتونه صورتش رو ببینه.

-اینجا رو دوست نداری؟

بک لبخند کمرنگی زد و سر تکون داد.

-نه دوست دارم..اینجا انقدر خوبه که انگار واقعی نیست اما...فقط دیگه کره نیستیم...و بقیه همه اونجان...و حالا که همه چی درست شده دلم میخواد نزدیک بهشون باشم و رفتار این مدته ام رو جبران کنم...

چان دستش رو جلو برد و اروم گونه اش رو نوازش کرد.

-همیشه که اینجا نمیمونیم...فقط تا به مدت...که من مطمئن شم دیگه مشکلی وجود نداره...بعد هرجا تو خواستی میریم...خودت میدونی که نمیتونم ...

-اره نمیتونی هیچ ریسکی کنی!

بک با یه لبخند کوچیک و لحن پر ارامشی گفت.

-پس میمونی...

بک ابروهاش رو بالا داد و نگاش کرد.

-واقعا فکر کردی نمیمونم؟

چان سرفه مصنوعی ای کرد.

-نه همچین فکری نکردم...اگه میگفتی نمیمونی منم میگفتم درخواست نکردم...

بک خنده ای کرد و سر تکون داد.

-عوضی...

-اما اگه بخوای بری بهت حق میدم...تو حتی چینی بلد نیستی...

بک چرخید سمتش و به صورت جدی چان خیره شد.

میدونست چان با وجود تمام خودخواهی هایی که به خرج داده تو این یه مورد خودخواه نبود. اون هیچوقت بک رو وادار به کارایی که نمیخواست نکرده بود...

••🌘Silver and Silk🌒•• Donde viven las historias. Descúbrelo ahora