-هیووونگ! مگه قرار نبود برام غذا بیاری؟ کجا مردی؟ یعنی من مریض احوالما!!!
جونگین غرغر کنان وارد اشپزخونه شد.
بک و کیونگ پشت میز نشسته بودن و بک داشت با اب و تاب برای کیونگ داستان یکی از کتاباش رو تعریف میکرد.
با صدای بلند جونگین هر دو چرخیدن سمت خروجی.
بک چشاش کنجکاو شد و کیونگ فقط با یه چشم غره روشو کرد اونور.
جونگین نگاهی به اطراف کرد.
-هیونگم کو؟؟
-هیونگت؟
بک با تعجب پرسید.
-سوهو هیونگ!
-اهان هیونگ منو میگی!
بک جواب داد.
-بار اورده بودن رفته تحویل بگیره.
-هیونگ تو؟ جنابعالی کی باشی؟
جونگین با اخم پرسید.
بک که جونگین رو از روز مهمونی یادش بود و به دلایل نامعلومی ازش حرصش میگرفت پشت چشم نازک کرد.
-خودت کی هستی؟
جونگین اخم کرد.
-مثل اینکه خبرا نرسیده! رئیس جدیدتم!
بک با خنده پیفی کشید.
-اره حتما!
و باز برگشت سمت کیونگ.
-خوب داشتم میگفتم.
جونگین باورش نمیشد یه فسقله بچه الان رسما ریده بهش.بیشتر افراد چان همین رفتار رو داشتن و این واقعا جونگین رو جوشی میکرد. اون تو کازینوی خودش تو چین چقدر عزت احترام داشت اون وقت اینجا... با حرص رفت سمت بک و یقه اش رو چسبید و با یه حرکت بلندش کرد.
-چی زر زدی الان؟؟؟
بک اخم کرد و سعی کرد یقه اش رو ازاد کنه.
-فکر کنم شنیدی همون بار اول!
جونگین محکم تکونش داد.
-قبل اینکه دندونات رو بچینم کف دستت معذرت خواهی کن!
چرا هرکی دور و بر چان بود اینقدر سگ اعصاب بود؟
-ولم کن روانی!!! من واسه تو کار نمیکنم که بخوام بهت جواب پس بدم و احترام بذارم.
کای دستش رو بالا اورد که یه مشت روونه چونه این پسره زبون دراز کنه که یهو با دردی که تو ساق پاش پیچید دادش رفت هوا و یقه بک رو ول کرد. ساق پاش رو چسبیده بود و روی یه پا رسما داشت لی لی میرفت.
کیونگ چشم غره ای بهش رفت و بک رو از کف زمین بلند کرد.
-اینجا چه خبره؟
با صدای سوهو چرخیدن سمت در. سوهو برگه رسید کالاها رو گذاشت روی کانتر.
-چتونه؟
YOU ARE READING
••🌘Silver and Silk🌒••
Romance📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها کنار گذاشته میشه اما یه روز موفق میشه بلاخره یه ماموریت به عنوان مامور مخفی بگیره! بک به خاطر این ماموریت پا به سیلور تاون که یه باند قمار غ...