Part 27🌗

7.8K 1.2K 82
                                    

-هیونگ میشه جوری باهام رفتار نکنید انگار قراره خودکشی کنم؟

بک با لحنی که سعی میکرد تلخ نباشه و شوخ به نظر بیاد گفت.

سوهو و کیونگ به هم نگاه کردن.

بک لبخندش رو گشادتر کرد.

-بابا من خوبم! از دیروز تا حالا یه لحظه این اتاق رو خالی نکردین! تازه این چشم باقالی خلم دیشب باهام رو این تخت فسقلی خوابید و دوبار شوتش کردم پایین. به خدا من خوبم! مگه چی شده؟ یه ویروسه کوچولو گذرا بود! میخوام برم حموم بعدم کتاب بخونم پاشید برید به زندگی اتون برسید.

-ویروس نبود بک... دکتر گفت...

-دکتر واسه خودش گفت. خودم میدونم چی بوده! میرید یا نه؟ خیلی دوستتون دارما اما زیاد که دور و برم میچرخید حس میکنم چقدر رو اعصابین!

بک دوباره با لحن شوخی گفت و از روی تخت پا شد و رفت سمت کمد.

-میخوام برم حموم. فایده اینجا نشستن چیه؟؟؟؟

مشغول زیر و رو کردن لباساش شد. لباسایی که این مدته بخاطر درخواست احمقانه چان واسه پوشیدن لباسای خودش خیلی کم پوشیده بودشون.

سعی کرد تلخی تو دلش و سرگیجه نسبی ای که داشت رو نادیده بگیره.

سوهو نگاه نگرانی به بک که سرش توی کمد بود کرد.

-هرچی لازم داشتی صدام کن... نخواستی تنها باشی هم...

-ای بابا هیونگ. مگه همه عمرم کسی بوده پیشم؟ همیشه خودم بودم دیگه! نگران چی هستی؟ برید!

سوهو نفس صداداری کشید و به کیونگ اشاره کرد که برن. کیونگ با امیدواری به بک نگاه کرد. دلش میخواست بک حداقل بخواد اون بمونه اما بک حتی نگاهش نکرد. دیروز چقدر با هم تنها بودن اما بک هیچ حرفی بهش نزده بود. نگفته بود چی شده یا چه حسی داره... فقط انگار که موظف باشه کیونگ رو سرگرم کنه هی راجب کتاب و فیلم و هر کوفت مرگی که دم دست بود حرف زده بود. سوهو دست کیونگ رو کشید و از اتاق رفتن بیرون.

لبخند گشاد بک به محض بسته شدن در پخش زمین شد.

از کمد فاصله گرفت و رفت سمت در. اول خواست عین دفعه قبل قفلش کنه اما پشیمون شد. اگه اینکارو میکرد باز همه حساس میشدن. برگشت و لبه تخت نشست و زانوهاش رو جمع کرد و به روبروش خیره شد. چانگسو صبح اومده بود و سراغ عینک رو گرفته بود. بک بدون حرفی عینک رو داده بود بهش و از بین حرفای جسته گریخته چانگسو فهمیده بود که دارن واسه یه مهمونی جدید اماده میشن. بک جرات نکرده بود سراغی از حال چان بگیره یا بپرسه اون پسره جنازه اش چی شد. چانگسو ازش عصبانی به نظر میرسید اما چیزی به روش نیاورده بود.

چان برگشته بود سره روال عادی زندگیش درحالی که بک اینجا داشت جون میداد. خوب حتما واسه اون اسونتر بود چون از بک متنفر شده بود و تنفر خودش یه جور نیرو بود.

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now