-مسخره نکردم! فقط میخوام بدونم...

چان دراز کشید و بک رو کشید تو بغلش.

بک لب های باریکش رو چند بار روی هم کشید تا فکراش رو سر و سامون بده.

-خوب...من که نمیدونم تو میخوای چیکار کنی...پس اینایی که میگم به این معنی نیست که تو مجبوری باهام همراهی کنی...فقط فکرای یه نفره اس!

-اوکی فهمیدم! حالا بگو!

چان دوباره با جدیت گفت.

بک کنار بلیز نخی چان رو بین انگشتاش گرفت و مشغول بازی باهاش شد.

-خوب من راستش ترجیح میدم یه جایی بیرون شهر زندگی کنیم...خلوت باشه...روستا باشه که چه بهتر...دلم میخواد یه شغل ارومتر داشته باشم...چه میدونم برم یه جا درس بدم...یا مثلا تو کافی شاپ کار کنم...نصف بیشتر اینا رو قبلا بهت گفته بودم...نمیدونم چرا باز میخوای بشنوی!

-چون میخوام باز بشنوم! بگو!

بک نفس صداداری کشید.

-واقعا دیوونه ای!...همم...مثلا خیلی خوب میشد اگه میتونستیم گلخونه ای چیزی داشته باشیم...نمیدونم چرا اما از بچگی تصورم از زندگی عالی داشتن یه گلخونه گنده بوده!

بک خنده کوچیکی کرد.

-بعدم دلم میخواد تو فضای باز باشیم تا بتونم یه عالمه حیوون خونگی بگیرم...دلم میخواد دوستامون نزدیک امون باشن...دلم میخواد گاه به گاه بتونیم دوتایی بریم سفر...دیگه دلم میخواد برم کلاس و چیزای جدید یاد بگیرم...دلم میخواد پول کم داشته باشیم تا هیچی برامون تکراری نشه...دلم میخواد...

بک صداش یه دفعه قطع شد.

-چی دلت میخواد بیون بکهیون؟

چان زیر لب پرسید.

-دلم میخواد...دلم میخواد خانواده داشته باشم...

بک بعدش ساکت شد و چان هم دیگه چیزی نگفت. معلوم نشد چقدر گذشت که گوشی چان دوباره صدا داد.

چان بدون اینکه خودش رو زیاد تکون بده که بک بلند نشه گوشی اش رو قاپید.

-هیونگه؟

بک زیر لب پرسید.

چان نفس عمیقی کشید.

-اره ...میگه راه بیافتیم!

بک از جاش بلند شد.

-واقعا لازم نیست جایی رو چک کنیم؟ همه چی رو برداشتی؟

چان مکثی کرد.

-یه سر دیگه میرم اتاق کارم رو چک میکنم...محض احتیاط...تو برو پیش هیونگ اینا تا دادش درنیومده....

بک لبخند کمرنگی زد و از پایه تخت ژاکتش رو برداشت تا بپوشه. چان هنوز داشت نگاش میکرد.

-تو رو خدا طولش نده...حوصله غرغرای هیونگ رو ندارم!

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now