چان دستی لای موهاش کشید.

-هرجا...یه سهمی به همه افرادم میدم که بکشن از این کار بیرون...بعدم میریم گم و گور میشیم...

بک به دستاش خیره شد.

-ان اس اس به این اسونیا بیخیال نمیشه چان...اونا تا پیدات نکنن ولت نمیکنن...

-میدونم ...اما چاره دیگه ای ندارم! دارم؟

بک حرفی نزد.

-میترسی؟

چان اروم پرسید.

-از اینکه باهام بیای میترسی؟ نمیخوای بیای؟

بک چرخید سمتش.

-نه! از اینکه بلایی سرت بیاد میترسم!

-باهام میای؟

چان با جدیت پرسید.

بک لبخند تلخی زد.

-معلومه که میام....

-تو که حتی نمیدونی کجا میخوایم بریم!

چان با اخم کمرنگی گفت.

-تو اونجایی...چه اهمیتی داره.

چان نفس راحتی کشید. انگار لازم بود هر روز از اینکه بک قصد رفتن نداره و باهاش میمونه مطمئن شه.

خم شد سمت بک که ببوسش که بک از روی تخت پرید کنار.

-نه! باز حواسم رو پرت میکنی تهیونگ یادم میره! من رفتم. خدافظ!

و قبل از اینکه چان بتونه دوباره گیرش بندازه عین برق از اتاق زد بیرون.

☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆ミ

-تهیونگ اینجاس هیونگ؟

بک سر کشید تو اشپزخونه و پرسید.

-نه نیست. صبح دیدمش اما...

بک هوفی کشید. از بی حواسی خودش واقعا شرمنده بود. چطور تونسته بود یادش بره که اون پسر بیچاره هیچ اشنایی اینجا نداره.

-اوکی...مرسی.

-بک!

داشت از اشپزخونه میزد بیرون که سوهو صداش کرد.

چرخید سمتش.

-بله؟

-کیونگ...

سوهو لباش رو کشید رو هم.

-کیونگ چی؟

بک چشماش رو ریز کرد و نگران پرسید.

-کای انگار قراره برگرده چین یه مدت...کیونگ حرفاش رو شنیده.ناراحته اما به روی خودش نمیاره.

چشمای بک گشاد شد.کای میخواست بره؟ یعنی تمام این مدت بک اشتباه فکر کرده بود که اونم کیونگ رو دوست داره؟ یعنی میخواست بره و بیخیال کیونگ شه؟ نه کای همچین ادمی نبود! بک با اینکه مدت کوتاهی بود میشناختش اما مطمئن بود که کای همچین ادمی نیست.

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now