هیون مین سری تکون داد.

وانگ نگاهش چرخید سمت بک.

-جایی که الان هستی رو هیچکس ازش خبر نداره...هیچکس نمیدونه من یه خونه اونم اینجا دارم...جلوی در پره نگهبانه و محوطه ام پر سگه! نه کسی میتونه بیاد نجاتت بده نه خودت میتونی بری جایی...تا چند کیلومتری اینجا همش ملک منه. فکرای الکی نکن...حرف گوش کن باش تا بهت خوش بگذره...وگرنه خودت اذیت میشی عروسک کوچولو.

وانگ با ارامش گفت و ضربه ارومی به گونه بک زد.

-افرین پسر خوب.

بک فق تونست یه نگاه پر حرص دیگه بهش کنه.

با رفتن وانگ هیون مین دوباره بازوی بک رو چسبید و کشون کشون بردش سمت پله هایی که میرفتن سمت طبقه بالا ویلا.

بک بدون حرفی کشیده میشد دنبالش...ته دلش از حرفای وانگ خالی شده بود. به اینکه چان بیاد دنبالش ایمانی نداشت...شاید حتی از اینکه واسه همیشه از شرش راحت شده خوشحال میشد...تنها امیدش به کریس بود. شاید ان اس اس یه کاری میکرد...اما همه چی خیلی بعید به نظر میرسید.

جلوی در یه اتاق وایسادن و هیون مین لگدی به در انداخت. در بعد چند ثانیه باز شد و چشمای بک با دیدن پسری که درو باز کرده بود گشاد شد.

پسری که موهاش قرمزاتیشی بودن و لنز داشت و با این همه تا حدی شبیه بک بود.

پسره نگاهش از هیون مین افتاد روی بک و چند لحظه بهش خیره موند. بک میتونست قسم بخوره که چشمای پسره با دیدنش پر غم شد.

-پس بلاخره گیرش انداختین...

پسره زیر لب گفت.

هیون مین لبخند پر افتخاری زد.

-کار خودم بود!

پسره چیزی نگفت.

-رییس رفت مهمونی دخترش. گفت اینو بیارم اینجا تا ریختش رو درست کنی و توجیه اش کنی.

-باشه.

پسره خیلی اروم گفت.

-ناراحتی نه؟

هیون مین با پوزخند پرسید.

پسره که زل زده بود به بک نگاهش چرخید سمت هیون مین.

-حالا که رییس عروسک اصلیش رو پیدا کرده فکر نکنم نسخه تقلبی اش رو بخواد...فکر میکنی قبل اینکه بندازت دور، دست چند نفر بذاره بچرخی؟

بک حالت تهوع داشت. چطور یه نفر میتونست انقدر بی رحمانه راجب زندگی یکی دیگه حرف بزنه؟

پسره لبخند تلخی زد.

-تو نگران خودت باش. لازم نکرده...

حرفش تموم نشده بود که هیون مین با پشت دست محکم کوبید تو دهنش،جوری که حتی بک هم از جاش پرید.

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now