سوهو پلک زد.

-نه چه مشکلی؟ شماها دارین میرین دیوونه بازی من مشکل داشته باشم؟

-اخه دست تنها میمونی...

سوهو خندید.

کسی که نیست.مگه میخوام چیکار کنم؟ مواظب خودتون باشین.

چان سر تکون داد و از اشپزخونه رفت بیرون.

-اخ جون خلوت میشه لازم نیست یه عالمه غذا درست کنم.

سوهو خوشحال دستاش رو زد به هم و کیونگ رو به خنده انداخت.

-اما بهرحال که باید درست کنم...

سوهو خودش دوباره گند زد به حال خودش.

کیونگ سری تکون داد.

-یه ربع بعد چان و افرادش همه رفته بودن و فقط پنج شیش نفری مصلحتی مونده بودن. اینو میشد از سکوتی که کل ساختمون رو گرفته بود فهمید.

-هیونگ...اینجا چه خبره؟

بک درحالی که چشماش پر ازتعجب شده بود اومد تو اشپزخونه.

-همه مردن؟

سوهو خندید.

-نه...یه مشکلی پیش اومده رفتن انبار.

-چه مشکلی؟

-نمیدونم...چان توضیحی نداد. گفت یکی دوساعت دیگه برمیگردن...بک برو بچه های خودمون رو جمع کن بیان اینجا با هم ناهار بخوریم تا من ناهاره اون چند نفری که موندن رو ببرم.

-چه مشکلی؟

بک نگران پرسید.

-کجا رفتن؟

-رفتن انبار...بیشتر نمیدونم خودمم...الکی نمیخواد بهونه واسه حرص خوردن پیدا کنیا!

بک لب و لوچه اش رو جمع کرد و نشست پشت میز. نگران چان شدن که دست خودش نبود.

-یاااا گفتم برو بقیه رو بیار!

سوهو داد زد.

بک پرید هوا.

-یا هیونگ چرا دعوام میکنی الکی؟ رفتم خو...

و مظلوم از اشپزخونه بیرون رفت و سوهو رو از رفتارش پشیمون کرد.

اولین کسی که طبق معمول پیداش شد کریس بود و سوهو زیر لب فحشی به بک داد که اول رفته اونو خبر کرده. الان دیگه نمیتونست به یه بهانه ای از اشپزخونه بزنه بیرون.

کریس سلام مختصری کرد و تکیه داد به کانتر.

-بقیه کجان؟

-رفتن انبار...یه مشکلی پیش اومده.

-چه مشکلی؟

-نمیدونم...

یعنی در واقع نمیخواست توضیح بده وگرنه میتونست یکم جزییات بده.

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now