-هی چشم گشاد!

با صدای بلند صدا کرد و توجه همه رسما جلب شد.

-میگم اگه دست نجنبونی عشقت رو ازت میگیرنا! با بقیه میره ماه عسل اون وقت تو اینجا سگای زخمی رو طیمار میکنی! واقعا ادم دلش به حالت میسوزه.

-جونگین!

سوهو توپید بهش.

کای شونه ای بالا انداخت و نگاهش رو خونسرد دوخت به صورت عصبانی کیونگ.

-بهت گفته بودم اگه بی زبون و مظلوم باشی سوارت میشن و حقت رو میخورن، خودت گوش ندادی.

کیونگ با اخم روش رو برگردوند. حتی چرت و پرتای کای هم الان قادر نبودن گند بزنن به حس و حال خوبش. الان فقط میخواست دوستش برسه تا بتونه کیکی که براش درست کرده رو بهش نشون بده و به حرفاش راجب این مدتی که نبوده گوش بده.

کای اصرار عجیبی رو تکرار حرفایی که میرفتن رو اعصاب کیونگ داشت و کیونگ اصلا منظورش از این رفتارا رو درک نمیکرد.

نمیفهمید کای چرا اصرار داره با یکی مثل اون که حتی قادر نیست باهاش عین ادم کل کل کنه, وقت بگذرونه. کای واقعا پیچیده بود و این هم واسه ذهن خسته کیونگ یه کم زیادی بود...

☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡☆ミ ☆彡

پنج دقیقه بود که ماشین چان خیلی ساکت پشت درب اصلی سیلور تاون وایساده بود. بک چند دقیقه اول به در خیره بود و حالا به دستاش. حتی هنوز نرفته بودن تو و بک از همین الان داشت احساس خفقان میکرد. نمیتونست تو اون راهروها راه بره و تظاهر کنه هیچی جز اون و چان تو دنیا وجود نداره. نمیتونست چشمش به اون قفسها و سالن لعنتی بیافته و حس نکنه عذاب وجدانش تبدیل به یه ادم شده و گلوش رو چسبیده و داره خفه اش میکنه.

چان در عوض تمام مدت خیره شده بود به بک و حرکاتش. میدونست وقتی برگردن اونجا بک دوباره تبدیل میشه به همون بک ساکت و گوشه گیر. اما کاری از دستش برنمیومد. الان چاره ای جز برگشتن نداشتن.

-فقط واسه یه مدت دیگه تحمل کن...

چان بلاخره زیر لب گفت و سکوت سرد ماشین رو شکوند.

بک لبخند نصفه نیمه ای زد.

-من که چیزی نگفتم... چرا نمیریم تو؟

-چیزی نگفتی اما دارم قیافه ات رو میبینم... انگار دارم میبرمت تو جهنم.

بک دستش رو لای موهاش کشید و دوباره خیره شد به در.

-تو نمیبریم... از اولش خودم اومدم. الانم خودم دارم میام. اینجوری فکر نکن.

چان نفسش رو با صدا بیرون داد.

-نمیخوام دوباره مثل قبل شی...

بک چرخید سمتش.

-تو هم مثل قبل میشی .اینجوری نیست که حق انتخاب داشته باشیم. تو میشی دوباره سیلور, حتی اگه واسه یه مدت کوتاه باشه و سیلور فقط پشت درای بسته با من خوبه و منم میشم بکهیون! پسر کوچولوی احمقی که رئیس خوشش میاد باهاش خوش بگذرونه... بیا بهش فکر نکنیم... مهم نیست بقیه راجبمون چی فکر میکنن... شاید واقعا یه روزی همه این چیزا تموم شه. منتظر اون روز میمونم... با اینجا وایسادن چیزی عوض نمیشه.

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now