کریس با ابروهای گره خورده خیره شد بهش.

-منظورت چیه؟

سوهو شونه بالا انداخت.

-این احمق کوچولوی خوش بین علاقه ای به کبوندن واقعیت تو سره بقیه نداره! لطف کن برو بیرون میخوام بخوابم!

کریس سیگارش رو با انگشت وسطش پرت کرد بیرون بالکن و وایساد جلوی سوهو.

-این واقعیتی که من ازش بیخبرم چیه؟

سوهو که کاملا از به زبون اوردن اون جمله ها پشیمون بود قدمی به عقب گذاشت.

-چیز مهمی نیست... تو حالت خوش نیس. بهتره بری یه کم بخوابی منم خیلی خسته ام...

حرفش با کوبیده شد ناگهانی به دیوار نصفه موند. کمرش از برخورد با سنگای مرمر سرد تیر کشید.

-حرف بزن سوهو!!!

سوهو تا حالا این روی کریس رو ندیده بود و باید اعتراف میکرد خیلی ترسناکه. نفس کریس بوی مشروب و سیگار میداد. چشاش هم یه کمی قرمز شده بودن. سوهو با ملایمت یه کم هلش داد عقب. یهو انگار یه ادم دیگه جلوش بود.

-چت میشه یهو... چیزی نیس بابا. همینطوری یه چی پروندم... برو بعدا که حالت خوب بود با هم حرف میزنیم.

داشت سعی میکرد با عادی برخورد کردن این جو سنگین رو از بین ببره. اومد برگرده تو اتاق که دوباره کوبیده شد جای قبلی. کمرش واقعا درد گرفته بود دیگه... اه ارومی کشید و نگاهش رو به صورت عصبانی کریس دوخت. انگار قرار نبود بیخیال شه.

-چی میخوای بدونی؟

خیلی سرد گفت. دیگه براش مهم نبود فقط میخواست کریس دست از سرش برداره. واسه این مسخره بازیا زیادی کلافه بود.

-منظورت از اون حرف چی بود؟ اون چیه که من نمیدونم؟

سوهو نفس عمیقی کشید.

-مطمئنی دونستن واقعیت کمکی بهت میکنه؟

-ترجیح میدم واقعیت رو بدونم تا اینکه تو خیالات خام خودم باشم...

سوهو چند لحظه ای مکث کرد. تقصیر اون نبود که این شرایط پیش اومده بود. اون هیچ گناهی نداشت... رسما این وسط هیچکاره بود.

-چان و بک با همن...

-چی؟

کریس اروم پرسید.

-من جزئیات نمیدونم فقط انگار با همن... واسه همین چان انقدر پیش خودش نگهش میداره.

کریس نگاهش کاملا بی حس بود.

-تا وقتی بک دوستش نداشته باشه...

سوهو سری تکون داد و حرفش رو قطع کرد .

-دوستش داره فقط هنوز حالیش نیس... حتی اگه دوستشم نداشته باشه بی حسم نیست.

-تو از کجا میدونی لعنتی؟؟؟؟؟

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now