-باشه...

بک انقدر اروم گفت که صداش به زحمت به گوش چان رسید.

یه جورایی اوقاتش تلخ شده بود. چان چرا داشت عین بچه ها باهاش رفتار میکرد؟ لابد سره همین بود که الان حرصش گرفته بود. چیز دیگه ای نبود نه؟

چان چرخید سمتش.

-سرت درد میکنه نه؟؟؟ میخوای بگم برات سوپ بیارن؟ بخاطر مشروب دیشبه...

-نمیخواد. خودم میرم... تو به کارت برس.

بک از جاش بلند شد و با قدمای اروم رفت سمت دستشویی. چان تا وقتی که با صورت نمناک وچتری هایی که ازشون اب میچکید اومد بیرون به در خیره موند.

بک چند لحظه نگاش کرد و بعد راه افتاد سمت در.

-سفر بهت خوش بگذره.

چان حس کرد سقف رو زدن تو سرش. حتی ذره ای هم برای بک رفتنش مهم نبود ظاهرا...یعنی حتی نمیخواست درست درمون خداحافظی کنه؟

حرفی نزد.

بک تا جلو در رفت. با دستش روی دستگیره سر جاش وایساد. حداقل باید میدونست کی برمیگرده... که الکی هرروز منتظر نباشه!!!

صبر کن ببینم کی اصلا گفته بود قراره منتظر باشه؟

بهرحال باید میپرسید...

نه نباید... چرا لازم بود که بپرسه؟

بپرس بک... بپرس... بپرس... بپرسسسس

انگار تو سرش یکی داد میزد.

چرخید سمت چان.

چان لازم نبود صداش کنن چون تمام مدت نگاش روی بک ثابت مونده بود.

-کـ... کی برمیگردی؟

بک با صدایی که بی شباهت به زمزمه نبود پرسید.

-نمیدونم... معلوم نیس چقدر طول بکشه.

بک اب دهنش رو قورت داد.

-یعنی بیشتر از یه هفته؟

چان سعی داشت از لحن صدای بک یا حالت چهره اش چیزی رو برداشت کنه اما غیرممکن به نظر میرسید. درحالی که بک باور داشت داره دوباره خیلی ضایع رفتار میکنه.

-اره... احتمالا.

چشای بک یه کم گشاد شد.

-گفتم که نمیخواد نگران باشی... کسی اذیتت نمیکنه. هیون مینم نیست... به راوی هم سپردم...

-من میتونم از خودم مراقبت کنم!!!

بک با جدیت گفت. حرصش گرفته بود که چان فکر کرده واسه نگرانی برای خودش داره این سوالا رو میکنه... خودشم نمیدونست واسه چی داره این سوالا رو میپرسه درست عین دیشب که نمیدونست اما اینقدر میدونست که نگرانی برای خودش علت پشتش نیست. اگه میخواست صادق باشه یه بخشی از وجودش... همون بخشی که خیلی لجوجانه سعی داشت نادیده بگیرش میدونست علت پشت تمام این سوالا چیه... فقط جرات روبرو شدن با واقعیت رو نداشت.

••🌘Silver and Silk🌒•• Where stories live. Discover now